SifTal

SifTal

در جستجوی درمانی برای اینجور زندگی کردن...

۷ مطلب با موضوع «کم کم عوض شدن!» ثبت شده است

هنوز یک ساعت تا امتحان مونده بود. قیچی رو برداشتم و رفتم تو حموم... روی موهام دست کشیدم. موهام حسِ پنچاه سالگی داشتند! هنوز حالم خوب نبود و بالاخره قیچی رو گرفتم روی موهایم می خواستم فقط با یک حرکت همش رو از جا بکنم. ولی قیچی اونقدر قدرت نداشت. آروم آروم قیچی رو حرکت دادم... هربار که قیچی که صدا می خورد آرامش ام بیشتر می شد. انگار داشتم خلاص می شدم، نمی دونستم تا این حد از موهام بدم می آد!!! خون دماغ شده بودم. خون کفِ حموم، با تارهای مو می چرخید... .

می شد تو دو سه مشت همش رو جمع کرد! چیز زیادی نبود. همش رو ریختم روی درب توالت فرنگی و بعد با یک پلاستیک جمعشون کردم. تا حالا هیچ وقت این قدر از نبودنِ موهام خوشحال نشده بودم! حتی دلم می خواست، با قیچی می تونستم کچل کنم!! ولی دو سه سانتی نگه داشتم. از حموم که اومدم بیرون و جلوی آینه، فرهای کوچیک رو سرم رو دست می زدم... خودم رو مجبور کردم که به ناحیه ی فرقِ سرم که خیلی کم پشت شده، دست نزنم که شاید کمی احساسِ رضایت برایم بمونه! ولی رضایت یک دقیقه هم طول نکشید. دلم می خواست همون موهای دو سانتی هم نبود! دلم می خواست به جای سرِ  امتحان، می رفتم یه آرایشگاه و مقتعه ام رو در می آوردم و می گفتم لطفا موهایم رو بتراشید. دلم می خواست پسر می بودم و می شد که همیشه خودم رو کچل نگه می داشتم. تا اینکه دختری باشم که مجبوره با ریزشِ موهاش کنار بیاد!

    

+ همم... بیخیال! این همه پسر کچلِ کوچیکتر از سی سال، تو این دنیا هست! یه چندتا دختر هم کنارشون؟ درست نیست که آدم به خاطر کم پشت بودنِ موهاش خجالت بکشه! نه؟ ولی راستش، من خجالت می کشم و دلم می خواد که خجالت نکشم. راستش گاهی دلم می خواد باور کنم که ممکنه پسری پیدا شه که از دخترِ کچل خوشش بیاد؟ :))

  • Sif Tal

خیلی ساده و عادی که مشغولِ کارهای روزمره هستی، ناگهان گلویت تنگ می شود. ناخودآگاه چهارتا قطره اشک،  پشتِ سر هم، از گونه هایت سر می خورند پایین و آرام و به ترتیب، می لغزند زیر چانه هایت. ولی نمی دانی چرا. هر چقدر فکر می کنی، یادت نمی آید چه شده. توهمی سرگردان و  فراموش شده، در شقیقه ات می چرخد و یهو تیر می کشد و سرت را پنج درجه، هل می دهد عقب... ولی... یک لحظه بعدش، دوباره چشمایت را می بندی و یک نفس عمیق می کشی و سریع، رد اشک های روی گونه ها را پاک می کنی. چون می دانی مسیرِ درستش، در همان پله های نسیان بود. شاید ما را به خاطر مصلحت هایی این شکلی، انسان آفریده اند. ببخشیم، بگذریم، رها باشیم و ناپدید شویم.

  • موافقین ۳ مخالفین ۰
  • ۲۲ فروردين ۹۶ ، ۰۲:۱۷
  • Sif Tal

هنوز هم می شه قوی تر بود! هنوز هم جا داره ها! :)

خوبیِ زندگیِ تو، به خوشگلی و مرتب بودنش نیست! به اینه که تا کدوم مرز درد، می تونی تو جاده بمونی! چقدر، می تونی تحمل کنی و تا چندبار، ظرفیت داری که تو دهنی بخوری و حتی بشکنی ولی دوباره خودت رو جمع کنی و وایسی.

  • Sif Tal

و دوست واقعی، یعنی کسی که بتونی با آرامش، ذهن رو بسپری دستش، ذهنِ صادق، رو حتی! بدون مخفی کاری و دروغ... دوست هم، به شیوه ی دوستانه خودش، ذهنت رو ماساژ  می ده. نمی گم کامل گرفتگی هاش رو برطرف می کنه، نه! ولی، بعد، وقتی ذهنت رو از دستش گرفتی و یه نگاه بهش انداختی، می بینی دردش حتی اگه کمتر نشده، قابل تحمل تر هست و...

  • Sif Tal

راستش این روزها، اتفاقات زیادی می افته که نمی تونم از همشون بگم، اما اگه بخوام از اصلی ترین افکاری که توشون قوطه می خورم، بگم، نمی دونم، چی درسته و چی غلط. نمی دونم، تصمیم هایی که هر روز می گیرم، ارزشش رو دارن یا نه! نمی دونم بعدا حسرت می خورم از اینکه فلان چیز رو قربانی فلان چیز کردم، یا برعکس، افتخار خواهم کرد!!

  

نمی دونم این آدم جدیدی که شدم، همونی هست که می خواستم یا نه؟ در این دو ماه هر بار که ترسیدم و خواستم از جمع و از کلاس و از آدمها فرار کنم و خودم رو ایزوله کنم، به خودم پشت سر هم، یادآوری می کردم  که "سیف تمام افکار و احساست، در برابر خدا عریانه! از چی می ترسی؟" و همینجور استدلال های ناقص، منو از فرار منصرف کرد و باعث شد، متفاوت رفتار کنم. ههمم خب اگه به گذشته، نگاه کنیم، من این آدم نبودم، و تا حالا هرگز، اینقدر صادقانه، نسبتا با شجاعت و اینقدر در معرض آسیب، زندگی نکرده بودم و شاید حتی من همون آدم هستم، اما نمایشی دیگری از خودم در این فضایی که انگار تغییر نکرده، پیدا کرده ام و همین، حس جدیدی دارد. آره آدمها بهم می گن، تو کوچیک تر از سنت رفتار می کنی، هه! مهمه آیا؟ هممون می میریم یکی تو بیست سلگی، یکی تو نود سالگی... آیا ارزشش رو داره، انرژی بگذارم که تو بیست و چند سالگی، با دقت به "چند" رفتار کنم؟ اما تو این سنی که به قول فلانی باید یکی دو تا بچه می داشتم و شاغل می بودم، کنجکاوانه می رم تو خیابون و به آدمها نگاه می کنم و حتی می تونم با هیجان به حرفهای آدمها گوش کنم، شاید مثل یک نوجوون! هنوز نمی دونم آیا درست بود که به آدمی که خیلی کم می شناختمش، تعدادی از خصوصی ترین چیزها رو گفتم، حرفهایی که صمیمی ترین دوستام نشنیدن؟ مرز بین از خجالت در اومدن و حماقت، کجاست؟!

 اما می دونی، با حماقت زندگی کردن لذت بخش تر از زندگی با خجالت و احتیاط هست! این چیزیه که کمی درکش کردم تو این مدت... . انگار هنوز گیجم، از آدمها می ترسم،  از محیط، از دیده شدن، هنوز بعد از اینکه از خواب بیدار می شم، دلم می خواد نرم بیرون، دلم می خواد برای همیشه زیر پتو قایم شم... دلم می خواست طیف مریی اشعه ی خورشید تموم می شد، جوری که گرماش نره، اما مریی نباشه!! لامپ ها خاموش می شدن و من تا ابد زیر میز قایم می شدم و هیچ کس سراغم رو نمی گرفت، هرگز دیده نمی شدم و آرامشی همیشگی برام می موند، بنابراین طبیعیه که صبح 2 ساعت بیدار تو رخت خواب  باشم و انرژی و انگیزه ی پاشدنم، از ترس کمتر باشه... در نهایت اما، احساس مسئولیت به کمکم می یاد و بهم می گه: "تو فقط در قبال خودت وظیفه نداری. زندگی آدمهای زیادی به تو وابسته هست." و همین منو بلند می کنه و سرپا نگه می داره، اما صادقانه بگم، چیزی که منو زنده نگه می داره انگیزه ی موفقیت نیست! انگیزه رقابت و پیشرفت نیست! انگیزه ی کمک کردن به دیگران، بهتر کردن شرایط دنیا نیست! لذت بردن از دنیاست!!! می خوام صادقانه بگم، من اون آدم چند سال پیش نیستم... نمی دونم درسته یا نه! اما گوش کن، نکته ی مهمی که دلم رو به درد می یاره جواب دادن به این سوالهاست: انگیزه ی اصلی این کار و اون کار چی بود؟ از خودت چی می سازی سیف؟ کجایی؟ تمرکزت رو برا چی خرج می کنی؟ سیف، بیدار شو، زنده باش... با وسعت بیشتری به دنیا نگاه کن... سیف، سیف، تمرکز برای چی؟

  

+And tomorrow is getting harder, make no mistake!

+عکس از اینجا

  • Sif Tal

تو این چند هفته ی اخیر که سخت گذشت، اکثر اوقات خیلی ناراحت بودم اما حالا آرومم... و می سازم :)

راستی امروز یه نفر جدید! منو تحقیر کرد، به خاطر اینکه تو درسم عقب افتادم و موقعیتهای شغلیم رو ول کردم...اما اصلا ناراحت نشدم!!!

خودم هم تعجب کردم که چرا ناراحت نشدم... بعدش که کمی فکر کردم، به این نتیجه رسیدم که اون آدم موقعیت شخصی و تجربه و اطلاعات مناسبی نداره که قضاوتش برای من مهم باشه و کاش می شد اینو به همه آدمهای منفی باف، تعمیم بدم و چرندیات گوییشون رو، برای ذهنم میوت کنم!!

  • Sif Tal

چند سالی می شد که تمرین می کردم، قانع و راضی زندگی کنم.

و درواقع تلاش می کردم طمع رو از بین ببرم، می دونستم که دلیل بزرگی برای کارهایی که انجام می دهم و تمام انرژی که دارم، طمعه... . و می دونستم با طمع، زندگی کردن، کار سالمی نیست و همین شد که برم سراغ ترکش!!!

اما حالا می بینم یه جای کار می لنگید... فکر می کنم، بلندپروازی رو هم همراه با طمع خشکونده باشم... و خب شاید هنوزم نمی تونم تفاوت بین این دو تا چیز رو درک کنم...

برای من اینجوریه که تنها موقعی وقت هدر نمی دم که بدونم هدف بزرگ و وقت کمه و شدیدا مشتاق باشم به چیزی که می خوام برسم.

و طمع انگار کمک می کرد این وسط...شاید طمع در یه حدی خوب باشه حتی!!!

شاید هم نه... شاید هم نمی دونم چی می گم...

Dead in the Water-Divergent

  • Sif Tal