SifTal

SifTal

در جستجوی درمانی برای اینجور زندگی کردن...

۲۰ مطلب با موضوع «باید اینجوری باشه؟» ثبت شده است

اروم اروم پله ها رو رفتم بالا... هزار تا جور مختلف می تونست پیش بره و نمی دونستم بعدش چی می شه... ولی نمی خواستم فکر کنم. نمی خواستم برنامه بچینم. برای چند لحظه فقط می خواستم زندگی کنم. و اصلا فکر نکنم درسته یا غلط، خوبه یا بعد... عاقلانه هست یا احمقانه. می خواستم هر چیزی که شد را زندگی کنم... . 

راستش خیلی وقتا فکر می کردم زندگی مثل شطرنج می مونه؟! و باید برای حرکت های دیگران و همینطور حرکت های روزگار! پیش بینی داشته باشیم و فقط با توجه به پیش بینی ها، حرکت کنیم. درسته این شکلی بودن تضمین می کنه که کمتر آسیب ببینیم. ولی از طرفی محتاطانه جلو رفتن، هم زندگی رو لاک پشتی می کنه و هم نمی گذاره یه چیزهایی رو تجربه کنیم. پس نمی ارزه؟! نه! اصلا نمی ارزه که با احتیاط زندگی کنیم! چوت فکر می کنم اون شکلی فقط درصد کمتری از وقتمون رو زنده هستیم و واقعا زندگی می کنیم. 

و خب امروز بعد از تمام اون فکرا وقتی که از خواب بیدار شدم، خوشحال بودم. بعد از مدتها وقتی پام رو از خونه گذاشتم با اینکه هنوز درد تو سرم بود و هنوز تب سرماخوردگیم کامل قطع نشده بود. ولی... داشتم لذت می بردم. چند تا نفس عمیق کشیدم و فکر کردم یه چیزی مهم تر از عاقل زندگی کردن هست و اون هم خودِ زنده، زندگی کردنه!!

  • Sif Tal

شاید مشکل این نیست که زندگی خیلی از ما ها، سخته. مشکل اینجاست که ما فکر می کنیم زندگی باید آسون باشه یا به زودی آسون بشه. 

مشکل اینه که ما مثل مامان و بابای دلسوز با خودمون رفتار می کنیم! و هر وقت کمی دردمان می آید. به خودمون می گیم کمی استراحت کن که حالت بهتر شه و برای اینکه شاد شویم، به خودمان باج می دهیم. بدون اینکه توجه کنیم هر ثانیه فعالیت یا استراحتِ اضافی و الکی، یا هر لحظه ای که جوری می گذرونیش که راضی نیستی، نه تنها یک ثانیه به مرگ نزدیک تر شدی! و حتی اعتماد به نفس و اراده ات را برای ادامه ی مسیر زندگی شکوندی. ولی.. اشکال نداره. آخه همه همینجوری هستیم. :))

  • Sif Tal

حداقل از وقتی که چشمهام رو باز کردم دیدم تمام این قضیه، تقصیر من نیست. فهمیدم که باید بی خیال بشم. فهمیدم بیشتر وقت ها شرایطِ زندگی توی این دنیا، کثیف تر از اونیه که بشه با محبت کوچولو تو دلمون و اراده های نصفه نیمه ای که اکثرا خرج می کنیم. تمیزش کنیم. و همزمان که ما به فکرِ آرمان هامون هستیم. دنیا خیلی خشن، همه چیز رو می گیره و با ارزشترین چیزی هم که داریم زمان هست. 

  • موافقین ۳ مخالفین ۰
  • ۰۸ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۶:۰۸
  • Sif Tal

هرچیزی که می گیم و هر اندیشه و هر تئوری آمیخته با توهم هست، حتی اونهایی که ساعت ها و روزها و ماه ها و سالها عرق پاش ریخته شده... حالا تو بگو چرا؟ آخه چرا؟ از آدمهای اطراف و قضاوتشون می ترسی؟

  • Sif Tal

سال نوتون مبارک! با کلی تاخیر! :)

   

امشب داشتم فکر می کرم، سال 95 چجوری بود؟ به ذهنم رسید که خاص بود. چون کلی کارِ جدید، انجام دادم! و شروع کردم به نوشتن تمام اون کارهای جدید و پستم رمزدار شد! ولی خب دیگه نمی خوام تا یه مدتی، پست رمزدار بگذارم خب! در نتیجه همش رو گذاشتم کنار و فقط این دو تا برداشتی که از رندگی تو سال 95، داشتم رو گذاشتم بمونه. این دو تا برداشت خیلی مهمن! چون قبلنا، دقیقا عکسش رو درست می دونستم:

   

1. احساس ترحم خیلی چرته!

2. زندگی رو بدون دور ریختنِ زنده بودن! نمی شه، مرتب کرد. اصلا نباید دقیق برنامه ریزی کرد. همینجوری آزاد و گاهی کیاتیک (chaotic) زندگی کردن بهتره حتی. یعنی باید انعطاف پذیر بود و آماده، برا اتفاقات غیر منتظره!

  • Sif Tal

می دونید سیستم شبکیه بچه ی تازه به دنیا اومده، در دو سه روز اول زندگی شکل می گیره و اگر بچه ای روزهای اول زندگیش چشمهاش بسته باشه و یا نور بهش نرسه، کور می شه تا آخر عمر! مثلا تو زلزله ی بم، یه مادری، زیر آوار، بچه اش رو به دنیا آورده بود و اونجا چند روز با بچه اش گیر افتاده بود و چون تاریک بوده، بچه برای همیشه کور شده بوده ... .

  

این کوری یه چیز واضحه! یعنی خیلی ساده می شه فهمید کور، کوره! ولی فک کن شاید یه چیزهایی تو مغز ما وجود داره... یعنی یه ویژگی ها و قابلیت هایی که نهفته هستن و ما آدمها شرایط فعال کردنشون رو بلد نیستیم  و همین جوری به خاطر ناآگاهی، یه سری حس ها از همون بچگی فلج می شن و شاید بعضی از اون حسها واقعا مهم باشن، حتی برای دنیایی که ما توش زندگی می کنیم!

   

می شه گفت یه روشهای نهفته ی استفاده کردن از مغز هست که ما بلد نیستیم. خیلی هیجان انگیز باید باشن؟ چند جور از اینا می تونه وجود داشته باشه؟ چون فکر می کنم تمام چیزی که ما آدمها رو از هم متمایز می کنه، اینه که چطور از مغزمون استفاده می کنیم.

  • Sif Tal

می دونید؟ شاید هم تقصیر خودمان نیست، ما به خاطر شرایط، مریض می شویم و بعد به مریض بودن عادت می کنیم، به خسته بودن، به افسرده بودن، به شکسته شدن! آنقدر عادت می کنیم که یادمان می رود که چطور می شود سالم بود و تمام دنیایمان می شود همون که بهش عادت کرده ایم!

  • Sif Tal

سیف آروم باش، کمک کن و رد شو. هیچ آدمی برای تو نیست و تو برای کسی نیستی! قرار نیست ردی از تو بمونه، و قرار نیست حتما رد کسی بمونه، هیچ کسی برای همیشه، کنارت نخواهد موند. حتی اگر با تمام وجودش بخواد بمونه... .

  • Sif Tal

تا وقتی که راه داشت، به این فکر می کردم که در باره ی من چی فکر می کنه! اما وقتی که فهمیدم که از من بدش می یاد، اونوقت فهمیدم، دیگه نباید به این فکر کنم که راجع به من چی فکر می کنه!!! 

شاید بشه گفت، تا وقتی که احتمال می دید در نظر یه آدم مهم و قابل احترام هستید، برای حفظ این نظر تلاش می کنید اما وقتی می فهمید که اون آدم برای شما ارزشی قائل نیست و نمی خواد هم ارزشی قائل باشه! دیگه چه فرقی میکنه؟ نه؟!

  

  • Sif Tal

سالها پیش شاید در چنین روزهایی، این مطلب کتاب فارسی رو خوندم و جو گیر شدم و بعدش معتاد! طوری که هر جا می رفتم، از مدرسه گرفته تا مهمونی و پارک و خرید، کتاب دستم بود و سرم توش بود. اینکه چرا از اون ور افتادم این ور و چرا دوباره خواستم از این ور، برم اون ور بماند.اما اشتراک جالبی وجود داشت بین این دو ور، که باعث شد خودم رو بهتر بشناسم!

+ راستش این روزها هم، خودم رو با این طرز فکر حفظ می کنم، که اصولا فرقی نمیکنه چکار می کنیم، وقتی کنجکاوی، هیجان، استقامت و پیشرفت می تونیم داشته باشیم و همین روش انعطاف پذیر برخورد با مسائل، تا حالا برام کافی بوده!

+یه رب پیش، آبان شروع شد! :)

  • Sif Tal