SifTal

SifTal

در جستجوی درمانی برای اینجور زندگی کردن...

۲۱ مطلب با موضوع «زندگی روزمره» ثبت شده است

با بغض نوشتم: اصلا نیازی نداره بهم ثابت کنی که ارزشمندی، از نظر من خیلی خفن و ارزشمند هستی و خیلی قبولت دارم.

و تو بعد از چند دقیقه و 10 خط پایین تر، میان چت هایمان گفتی: ناراحت می شوم که ناراحتی و وقتی که می گی برای من اینقدر ارزش قائل بودی و خیلی قبولم داشتی و ... .

 

می دانی که دلم شکست؟ نه فقط از اینکه می دانستی اینها را ولی نمی خواستی ادامه دهی. از این دلم شکست که فعلهای حالی که استفاده کردم در فاصله ی ده خطی، برای تو افعال گذشته شده بودند! از اینکه آینده برای تو، همین حالا بود، آینده ای که هنوز خودم قبولش نکرده بودم که اتفاق بیوفتد.

... سیف گاهی آدمها به توجه تو نیازی ندارند. به ارزش قائل شدنِ تو نیازی ندارند... . و هیچ کس این وسط آدمِ بدی نیست. حتی تو فاصله ی ده خطی، من و تو هر کدام مسیرهای متفاوتی را می خواستیم و شاید فقط به دلیلِ همین ده خط، خیلی درست بوده که همون آینده، خیلی زود برای من اتفاق بیوفتد.

  • Sif Tal
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۷ آبان ۹۶ ، ۱۱:۳۴
  • Sif Tal

خب می خواستم بهت بگم ولی وقتی خودم سعی می کنم فراموش کنم. دیگه چرا باید بهت بگم... سعی می کنم تصور کنم که کی می تونه این شکلی نباشه. چه ورژنی از من می تونه توی این شرایط واقعا زندگی کنه. و هیچ چیزی جز عصبی شدن نمی آد تو کلم. اینکه برم تو آشپزخونه و تک تک ظرفها رو بکوبم کف سرامیک یا سرم رو ... اسپیس زندگی یا اسپیس کیبورد؟ کدوم یکی از جاش در رفته؟ یا کسی که از جاش در رفته رو بگیرم؟ جا در رفتنی که این بار من توش مقصر نیستم یا هستم؟ یه تعادلی این وسط باید باشه؟ یه جور راهِ حل، اینکه بدونم چی رو می تونم کنترل کنم و با چی باید کنار بیام.  نمی دونم، چی درسته و چی غلط! فقط می خوام فکر نکنم و روزم بگذره. 

  • Sif Tal

دلم می خواست برای لحظه هایم، به اندازه ی یک دهمِ حس خوبِ وجود او در افکارم، ارزش قائل می بودم. اون وقت حتی می شد، بیشتر زندگی کنم.

  

+اردیبهشت خوب نبود. به جز زانو درد و کمر درد و ... . افتادن از پله های دانشکده. حس کردم پتانسیل اینو دارم که دوباره برگردم به دوره ی افسردگی! چون که یکی دو هفته ای نمی خواستم از خونه برم بیرون.

++چرا نمی فهمیم که خیلی مهم نیست چه کاری انجام می دیم؟!! مهم اینه که بشه با تمام وجود، یه کاری رو انجام بدیم.

+++راستی مقاله ای که روز تولدم سابمیت کرده بودیم. major revision خورده. یعنی غلط هاش رو اعلام کردن.  اگه تصحیح کنم و تحصیصاتم رو قبول کنند، چاپ می شه. 

++++ممنون از تمام کامنت ها تون برای پست قبلی. :)  هر چی دوست دارید بگید. نظرات کاملا بازه.

  • Sif Tal
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۰:۵۷
  • Sif Tal

پیاز عوضی، در شرف پوسیدگی، کلی هم ریشه داشت!

تو کِش مکش، با ریشه هاش بودم که یهو پیاز له شد و تیکه هاش پاشید اینور اونور. از سرِ قطع امید از پیاز! همراه سوزش چشمام و با اشک داد زدم: فااااااک! ... پیازِ  ****... و همون لحظه! خواهر زادم که فقط چهارسالشه، جلوم وایساده! :|

   

خیلی، پیاز ناجوری بود. اصلا هم طعم خوبی هم از پیاز داغش درنیومد!

البته که دارم خدا خدا می کنم که خواهر زادم، یادش بره چی گفتم. حالا فاک هیچی! اون یکی، خیلی بد بود! :(

  • Sif Tal

پاکت رو گرفتم دستم و از خونه شون اومدم بیرون! آره الان فرقش رو می فهمم! 4 سال پیش هم می اومدم اینور شهر، درس بدم و اما اون موقع، تنها تفاوتی که حس می کردم سبکتر بودن هوا نسبت به آزادی بود! الان تفاوت شکل خونه ها و مدل ماشینها، طرز حرف زدن آدمها، لباسهاشون، دکور خونه و ... رو هم درک می کنم متاسفانه!

صادقانه بگم، قبل اینکه پاکت رو بگذارم تو کیفم، یه نگاه بهش انداختم! و بعد اینکه مقدارش رو دیدم کمی خجالت کشیدم... . و با خودم فکر کردم، آیا واقعا ارزش دو ساعت درس دادن فیزیک کنکور، اینقد زیاده؟ اصلا مگه درآمد بابای طرف چقده که می تونه برا یک جلسه کلاس خصوصی دخترش اینقد پول بده؟ :/

  • Sif Tal

  


مهمونی تموم شده بود و اومدیم تو خیابون، من هم خیلی ساده از دوستم جدا شدم که با اتوبوسی که نمی دونستم شیفتش تموم شده، برم مترو شریف و از اونجا برم خونه!! یه بار دیگه پیش اومده بود که ساعت 12 شب تو خیابون بودم، اما اون دفعه بی ار تی های شیفت شب، نزدیک بودن... این بار اتوبوسی اون نزدیکی ها نمی شناختم! تنها دربست ممکن بود. کمی فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که کمی از مسیر رو پیاده و بقیه رو با ماشین هایی که مستقیم می رن، برم!!

  • Sif Tal

دارم مسائل الکترودینامیک رو برا میانترم فردا مرور می کنم، هنوز نمی تونم تمرکز کنم، تمام این دو ماه مشکل تمرکز داشتم و سرعت مطالعم چرت بود... نمی دونم دیوونه شدم یا به قول یکی از دوستام اورولم، بیخیال دلیلش حتی! دارم فکر می کنم، شاید پیری یه چیزی شبیه همین باشه،  اینکه اینقدر مشکلات و مسائل روزمره و افکار مختلف، ذهن رو پر می کنه، که نمی شه تمرکز کرد... .

  • Sif Tal

افراد دوست داشتنی تو جلسه بودن، اما واقعیتش رو بخواین، جلسه برام کاملا دلچسب نبود! به آدمهای اطراف که نگاه کردم، احساس کردم اونهایی که تو کار جدی هستن، روابط اجتماعی بالایی دارن و اعتماد به نفس خیلی خوب! خب داشتم فکر می کردم چطور من بخوام موثر باشم تو کارهای اینجوری با وضیعت خودم، اصولا من به چه دردی می خورم اینجا؟

  • Sif Tal