این روزهایی که نمی تونستم حرف بزنم و نمی تونستم بنویسم...
پرده ی اول: دوستم بود. ازم پرسید که چرا؟ ولی نمی تونستم بهش چیزی بگم. تمام سعیم رو کردم موضوع رو بپیچونم. ولی هر بار من رو برمی گردوند، سرِ ماجرا! آخرش دیدم نمی تونم چیزی بهش بگم. چون احساسِ گناهِ عمیقی بود که همه چیز رو تبدیل به یه بغض کرده بود.
پرده ی دوم: گفتش: تو زندگی خیلی چیزها منصفانه نیست، اینم یکیش. کی بود؟ یه آدمی که یکی دو سالی می شه، می شناسمش، ولی درست حسابی نمی دونم کیه! دفعه ی اولش بود که مواد مصرف می کرد و قرار گذاشتیم هر چی اون شب به هم گفتیم به کسی نگیم و ازفردا یادآوری نکنیم، چی گفتیم. و کلی چرت و پرت گفتیم، وسط حرفامون از خودم پرسیدم. آیا الان باید اینا رو بگم؟ من نمی تونستم اینها رو به دوستم بگم؟ ولی به یه غریبه که چِت بود، گفتمشون!
پرده ی سوم: چشمهات رو باز می کنی و می بینی تمام آدمهای دور و برت به کسایی تبدیل شدن که نمی تونی بهشون چیز مهمی بگی. در واقع تمام گفتگوها یک سری کلمه هست، کلمه هایی که حتی باعث می شه بخندین! ولی مهم نیست! انگار داره خوش می گذره ولی نمی گذره! می بینی هر حرفی که می زنی، اونقدرها ارزش نداره، و هیچ چیزی تو روزت نبوده که بهش افتخار کنی. تبدیل می شی به یه آدمِ لال، حرف می زنی، شاید هم پرحرف باشی ولی با لال فرقی نداری. چون اون کسی که می شه باهاش حرف زد، نیست. اصلا نمی دونی چی شده و کی نیست؟ چون هیچ چیزی یادت نمی آد، حتی نمی خوای درست فکر کنی. تا حالا اینجوری شدید که خجالت بکشید فکر کنید؟ و حتی اگه فکر کنید هیچ چیزی به جز احساس گناه نیاد تو کلتون؟
پرده ی چهارم: و خب می خواستم بهت بگم ولی وقتی خودم سعی می کنم فراموش کنم. دیگه چرا باید بهت بگم... سعی می کنم تصور کنم که کی می تونه این شکلی نباشه. چه ورژنی از من می تونه توی این شرایط واقعا زندگی کنه. و هیچ چیزی جز عصبی شدن نمی آد تو کلم. اینکه برم تو آشپزخونه و تک تک ظرفها رو بکوبم کف سرامیک یا سرم رو ... اسپیس زندگی یا اسپیس کیبورد؟ کدوم یکی از جاش در رفته؟ یا کسی که از جاش در رفته رو بگیرم؟ جا در رفتنی که این بار من توش مقصر نیستم یا هستم؟ یه تعادلی این وسط باید باشه؟ یه جور راهِ حل، اینکه بدونم چی رو می تونم کنترل کنم و با چی باید کنار بیام. نمی دونم، چی درسته و چی غلط! فقط می خوام فکر نکنم و روزم بگذره.
+فایده ی مهمترین آدم، توی زندگیت چیه! وقتی نتونی از چیزی که مهمه باهاش حرف بزنی؟ یا بزرگترین حست رو بهش منتقل کنی؟
++دونت ووری! ایت ویل پس!
- ۹۶/۰۵/۰۱