شاید روزی بتواند خودش را دوست داشته باشد!
دستهایش را روی گوشهایش محکم گرفت که صداهایی را که نمی خواست وجود داشته باشند، نشنود. چشمهایش سریع بست تا نبیند که مظهر محبت و خشم چقدر به هم نزدیک هستند و بغضش را پشت خنده های ساختگی قایم کرد. ذهنش را با کتابها و تخیالات ساختگی پر کرد. جایی به جز زیر پتو، اون هم بی سر و صدا و آخرشبی که همه خوابیده بودند، نمی تونست گریه کند و داستانِ دردهایش را برای تصوراتش بگوید. خب نمی خواست که کسی بفهمد که چقدر سردرگم و آشفته هست، خیلی وقتها حتی، نمی خواست خودش بفهمد!
ولی دیگه خیلی دیر شده، خیلی زودتر از اینها، وقتش شده بود که چشمهایش را باز کند. دستهایش را از روی گوشهایش بردارد و برود جلوی آینه بایستد و تمام دردها و افکار و حس ها رو همونجوری که هستند، بپذیرد و بعد برود هر جایی که دلش می خواهد، و هر جور که می خواهد زندگی کند. و برایش مهم نباشد که دیگران درباره اش، چی فکر می کنند. اشکهایش را ببینند یا نبینند. متوجه خنده هایش بشنوند یا نشنوند. نگاه بی روح و سردرگم اش را درک کنند یا درک نکنند و یا صدای خشونت و درد درونی اش را بشنوند یا نشنوند و هیولای استرس که او را ذره ذره تمام می کند، لمس کنند یا نکنند.
وقتش شده که سعی کند حداقل یک نفر را دوست داشته باشد و به یک نفر اعتماد کند و برای یک نفر زندگی کند. چون شاید همه ی آدمها به دنیا می آیند که عاشق شوند، ولی برای او همانقدر که دست از تنفر از خودش بردارد، خیلی هم کافی است.
- ۹۶/۰۸/۰۱