اروم اروم پله ها رو رفتم بالا... هزار تا جور مختلف می تونست پیش بره و نمی دونستم بعدش چی می شه... ولی نمی خواستم فکر کنم. نمی خواستم برنامه بچینم. برای چند لحظه فقط می خواستم زندگی کنم. و اصلا فکر نکنم درسته یا غلط، خوبه یا بعد... عاقلانه هست یا احمقانه. می خواستم هر چیزی که شد را زندگی کنم... .
راستش خیلی وقتا فکر می کردم زندگی مثل شطرنج می مونه؟! و باید برای حرکت های دیگران و همینطور حرکت های روزگار! پیش بینی داشته باشیم و فقط با توجه به پیش بینی ها، حرکت کنیم. درسته این شکلی بودن تضمین می کنه که کمتر آسیب ببینیم. ولی از طرفی محتاطانه جلو رفتن، هم زندگی رو لاک پشتی می کنه و هم نمی گذاره یه چیزهایی رو تجربه کنیم. پس نمی ارزه؟! نه! اصلا نمی ارزه که با احتیاط زندگی کنیم! چوت فکر می کنم اون شکلی فقط درصد کمتری از وقتمون رو زنده هستیم و واقعا زندگی می کنیم.
و خب امروز بعد از تمام اون فکرا وقتی که از خواب بیدار شدم، خوشحال بودم. بعد از مدتها وقتی پام رو از خونه گذاشتم با اینکه هنوز درد تو سرم بود و هنوز تب سرماخوردگیم کامل قطع نشده بود. ولی... داشتم لذت می بردم. چند تا نفس عمیق کشیدم و فکر کردم یه چیزی مهم تر از عاقل زندگی کردن هست و اون هم خودِ زنده، زندگی کردنه!!
- ۰ نظر
- ۰۳ مهر ۹۶ ، ۱۷:۵۵