عاشقی به شیوه ی تو...
نمی دونم چرا عاشق شدی... پشت تمام دلایلی که آوردی برای دوست داشتن اون، نفهمیدم چیه... به نظر من، تو نیازی به "اون" نداشتی، کسی باورش نمی شد که تو با تمام قدرت و استقلالی که داری، عاشق اون باشی، اما تو عاشق شدی!
اون به تو علاقه ای نداشت ولی تو برات مهم نبود، می گفتی که تصمیم خودتو گرفتی، گفتی که علاقه ی تو، مستقل از احساس اون، نسبت به توعه و گفتی که صبر می کنی. گفتی تو دوستش داری، بدون اینکه هیچ انتظاری ازش داشته باشی.
روزها گذشت و گذشت... اون با یه دختری نامزد کرد... تو گفتی که که اون به تو علاقه ای نداشته، چرا باید ازش ناراحت باشی... گفتی که نمی تونی قضاوت کنی، چون حتی نمی دونی که پیمان بسته فقط یا دل هم بسته!!! گفتم: چ فرقی می کنه؟
زمان گذشت و گذشت تو گفتی یه آدمی بهت پیشنهاد آشنایی داده و برخلاف انتظار تمام فکر و خیالت، می رفته سمت اون آدمی که دیگه نیست و هرگز هم نخواهد اومد و
گفتی: یهو از هیچ جا، تصویرش اومد جلوی چشمات...
به این آدم جدید جواب رد می دی... گفتی: تو اصلا نمی شناسیش و حتی نمی خوای که بشناسیش!!!
بهم گفتی نمی تونی با این آدم جدید آشنا شی، چون فکر می کنی به علاقت خیانت می شه...
شاید هم می خوای منتظر باشی، چون نمی خوای به امیدت، خیانت کنی... :/
- ۹۵/۰۳/۳۰