جلسه ی معلمها!
دلم می خواست برم دوستم رو ببینم، اه آخه الان چه وقت جلسه بود؟ ته دلم، نمی خواستم برم، جلسه ی جمعیت امام علی رو. خب کلا دلم تنگ بود. هفته ی قبل اصلا هفته خوبی نبود و این هفته هم نمی تونم یه ساعت دوستم رو ببینم ینی؟! مثل بچه ی دو ساله می خواستم لج کنم و راهم رو کج کنم برم، دانشگاه شقایق!
اما از طرفی، این تجربه ی جدید تدریس، برام جالب بود و جلسه هم انگار مهم بود... خلاصه رسیدم انقلاب و از اونجا هم رفتم کارگر جنوبی... باشگاه هواداران جمعیت، یه ساختمون خیلی معمولی بود، توش هم خیلی شلوغ بود، پشت در وایسادم، زیر لب گفتم:چه شلوغ...تپش قلبم سختتر شد و... فکر کردم برم طبقه بالا، شاید خلوت تر باشه! ! اما یهو، تو چیز میز هایی که برای فروش گذاشته بودن، کیف های اون شکلی! که خودمون برا بازارچه خیریه می فروختیم رو دیدم و با خودم گفتم خب پس باید همینجا باشه و بالاخره رفتم تو، با نگاهم دنبال یه مسئول می گشتم که بپرسم اتاق نشست کجاست، یه آقای میانسال با قیافه ی مهربون، نشسته بود، رفتم ازش پرسیدم محل جلسه رو، اتاق جلسه از این درهای چوبی سفید بود که شیشه ی مشجر مربعی بزرگ داخلش داشت! (یاد خونه قدیمیمون افتادم) تو اتاق تعداد خیلی زیادی تک صندلی های مشکی، تو هم، تو هم، چپونده شده بود! خیلی زود رسیده بودم، فقط سه نفر تو اتاق بودن اما کم کم آدمها اومدن.
افراد دوست داشتنی تو جلسه بودن، اما واقعیتش رو بخواین، جلسه برام کاملا دلچسب نبود، به آدمهای اطراف که نگاه کردم، احساس کردم اونهایی که جدی هستن، روابط اجتماعی بالایی دارن و اعتماد به نفس خیلی خوب! خب داشتم فکر می کردم چطور من بخوام موثر باشم تو کارهای اینجوری با وضیعت خودم، اصولا من به چه دردی می خورم اینجا؟
به علاوه، از من فقط یه معلم نمی خوان، پارامتر های مهمی تو این کار هست، که من تجربه ی هیچ کدومش رو ندارم، اینکه چطور به یه سری بچه انضباط، نظافت، مهربون بودن، رفتار درست سر کلاس رو یاد بدم و جلوی خشونت هاشون رو بگیرم و از همه مهمتر درد و نگرانی بچه ها رو ببینم و به بقیه منتقل کنم، چون که انگار، هدف اصلی جمعیت، بودن در کنار این آدمهاست که در نهایت بشه مشکلاتشون رو منعکس کرد و به اطلاع بقیه رسوند. خلاصه کارهای سختی که نمی دونم برا هر کدومشون باید چه کار کنم... .
+ یعنی من واقعا باید بشم خانم معلمشون؟! آموزگار سوم ابتدایی؟ واای! خیلی هیجان انگیزه!! :)
- ۹۵/۰۹/۱۹