اینجا امن نیست؟!
-این موقع شب تو خیابون؟!
-خانووم کجا می ری؟
-اینجا که بزرگراهه، مسیر ناجوره این موقع...
-در بست؟!
-بیا می برمت!
-(چراغ و بوق)
....
افکار من:
چرا پل های عابرپیاده، اینقدر از چهارراه ها دور هستن؟
چرا دارم این مسیر رو 11 شب تنها می رم؟
نگران بودم که آدم لات و لااوبالی، یهو پیدا شه، اما کسی نبود! هیچ کس نبود! چه مسیر خلوتی بود پایین مرزداران! به خودم می گفتم فقط مهمه که مسیر رو درست بری! به هیچ چیز دیگه فکر نکن! در واقع اگه 50 سال دیگه زنده باشی، شاید دلت تنگ شه برا اینکه می تونستی این مسیر رو پیاده بری!!! حتی اگه الان ترسناک باشه...
تا خونه حداقل یک ساعت و نیم پیاده راه بود، نیم ساعتش رو رفته بودم. ساعت 11:15 شب، تو بزرگراه یادگار... . به سمت خیابون نگاه کردم، ماشینها چند تا در میون چراغ می زدن... فکر کردم با یه ماشین که مستقیم می ره تا یه جایی برم و بقیه رو پیاده برم اما هرگز فکر نمی کردم، خیلی ساده، سوار یه ماشین شم که... آره خب... منو با دروغ سوار ماشینش کرد و در ماشین رو قفل کرد و ... از حرفهاش برداشت کردم که لذت می برد از اینکه ببینه من ترسیدم، به عنوان یه دختر تنها این موقع شب، تو خیابون... خودش هم سعی کرد منو بیشتر بترسونه و .... (سانسور!)... سالم رسیدم خونه!
- ۹۵/۱۰/۰۲