یه راهی...
امروز تولد بیست و پنج سالگی ات بود و تو باز هم مست بودی و دیوونه وار این ور و اون ور می کوبیدی. همش داشتم فکر می کردم که چه کار می تونم بکنم. اصلا مگه الکل اشتعال زا نیست؟ چطور جرات داری، بعدش سیگار هم بکشی؟ کاش از این دنیای **** که توش به زور، زندگی کرده ای، وجود من، برایت کافی بود که شاد باشی.
چرا فقط یه نگاه سرسری یه بدبختیها می ندازی و بعد سعی می کنی انکارشون کنی. خب آسیب دیده باشیم، اشکال نداره، باز هم می تونیم وایسیم نه؟
همون دردی که می خوایم مخفی و فراموشش کنیم. بهمون هشدار می ده و راهنماییمون می کنه و حتی شاید باعث شه، قدمهای بعدی رو بهتر از قبل برداریم. آخه ما هیچ وقت نمی تونیم مسیری رو که انتخاب کردیم، درست و دقیق بریم جلو. زندگی ما یعنی بارها با کله به زمین خوردن و پا شدن، یعنی هزاران بار تصحیح کردن راه، از روی همون دردها.
من می دونم شرایط زهرمار بود و هست. من درک می کنم فرار از درد یعنی چی و مست کردن چه حالی داره. می فهمم! چون خودم هم مدت زیادی، فرار کردم از واقعیت! اما خواهش می کنم، درد رو بفهم. لازم نیست بترسی، لازم نیست نگران آبرو و حرف مردم باشی، اجازه بده درد تمام وجودت رو لحظه ای بگیره. تو نمی تونی و لازم هم نیست که سریع، جراحتها رو درمون کنی. اما بعد از مدتی که همه چیز رو همون جوری که هست قبول کردی، تمام دردها و افسوس ها و حسرت ها و آسیبهایی که انکارشون می کردی رو همون جوری که هستن کنار خودت پذیرفتی و به جای دست و پا زدن، تو درد غرق شدی و به بی حسی رسیدی و بعدش دوباره خودت رو پیدا می کنی و شنا می کنی و می یای بالا! ولی لازمه ی اینکه خودت رو پیدا کنی، اینه که حتمنِ حتمن با خودت صددرصد صادق باشی! صددرصد!
این چیزهایی که می گم در واقع شاید راه من بود که برگردم... . تو رو خدا، بیا یه راهی پیدا کنیم که تو هم زندگی کنی! یه راهی هست، یعنی باید باشه... .
- ۹۵/۱۰/۱۳
جدا از ایبکه مخاطبش رو فقط خودت می شناسی اما باید بگم موقع خوندنش اینقدر رفتم توی حس که فکر کردم روبروت نشستم و تو داری با من حرف می زنی. تمام وجودم گوش شده بود و با جون و دل می شنیدم حرف هات رو.
یه دنیا ممنون از این حس خوب و دلگرم کننده ای که توی این پست هدیه دادی بهم...