تو مقصر نیستی، ولی مسئولی!
" این روزها فکر می کنم که چیزی ندارم از دست بدم... کاملا شکستم... غرورم خرد شده، همیشه، همه جا، بقیه رو به خودم ترجیح می دم... اعتمادی به خودم و تصمیم خودم ندارم... .
اعتمادی به حرف بقیه هم ندارم... حتی اگه چیزی رو تایید کنم، کلی دلیل دارم برای رد کردنش، همونطوری که دلیل دارم برای تایید کردنش... در نهایت سعی می کنم کارهامو جوری تنظیم کنم که آدمها کمتر ناراحت شن... حتی فکر می کنم ارزش دوست داشته شدن ندارم و نمی خوام آدمها بهم محبت کنن، حتی اینکه می بینم مادرم برام ارزش قائله، منو عصبی می کنه!
می شه همه آدمها فقط تنهام بگذارن، حدااقل دست از سرم بردارن... خفه شن!!"
29 خرداد 95
بعد نوشتن این حرفا، با خودم گفتم چه حس مسخره ای! و منتشرش نکردم! اما الان فکر می کنم شاید اینها فقط حرفهای من نباشه. جاهای دیگه ای، آدمهای دیگه، این حرفا رو می گن. و شاید اونها به چیزی که منو الان زنده نگه می داره نیاز دارن.
می دونید؟ شاید هم تقصیر خودمان نیست، ما به خاطر شرایط، مریض می شویم و بعد به مریض بودن عادت می کنیم، به خسته بودن، به افسرده بودن، به شکسته شدن! آنقدر عادت می کنیم که یادمان می رود که چطور می شود سالم بود و تمام دنیایمان می شود همون که بهش عادت کرده ایم!
و خودمان هم یادمان می رود تقصیر خودمان نیست، و بدتر از آن یادمان می رود، کسی که باید لایه لایه بگردد و سالم بودن، شاد بودن، جز به جزِ خوب بودن رو در قالب خودمون، پیاده کنه. تنها و تنها می تونه خودمون باشه! نه هیچ کس دیگه ای، به خدا هیچ کس دیگه ای نمی تواند، تو رو خدا باور کن!
- ۹۵/۱۲/۰۴
من این رو به واقع توی زندگیم تجربه کردم که می گم بهت.