هنوز هم جا داره ها!
شش ماه پیش بود که با شقایق حرف می زدم، بهم گفت: "تو به بخش قوی و با اعتماد به نفس خودت توجه نمی کنی!" و همین جمله کافی بود که منو به خودم بیاره... بهترین جمله ای که بعد از کلی وقت، شنیده بودم!
اما همین چند وقت پیش بود که حس کردم می تونم قوی تر باشم! همون پنج شنبه چند هفته ی قبل، وقتی یه سری اتفاق بد با هم افتاد، بیمارستان و دعوا و ناامید شدن و درک چند تا واقعیت تلخ! و بعدش همراهِ درد شدید قلبم، احساس خفگی و گرفتی عضلات پیدا کردم! حتی یه لحظه فک کردم آیا الان قراره سکته کنم؟ چون قلبم درد می کرد، تنگی نفس داشتم! نمی دونم چطور تونستم ادامه بدم و چطور به روی خودم نیاوردم!! اما واقعا گذشت و من هم ادامه دادم! نبریدم! هر چی که پیش اومد، کارام رو انجام دادم و از حرکت واینستادم و الان خسته ام ولی خوبم. :)
و مهمتر اینکه واقعا حس کردم قویتر شدم. یادمه قبلا، فقط برای یه فحش ساده یا یه بالا چشمت، ابرو هست، کلی اخم می کردم! اما الان انگاری، فرقی نمی کنه... .
واقعیت اینه که زندگی همه، بخشهایی تخمی داره؛ از نوعی که آدمها حالِ سر زدن بهش رو، ندارن. ولی به خاطر اون بخشها، کاریهایی رو باید انجام بدن، که تو شرایطشون معنی دار می شه! حتی اگه دلیل محکم و باارزشی هم براش نیست! چه برای وجودش، چه برا موندگاریش!
اما خوبیِ زندگیِ تو، به خوشگلی و مرتب بودنش نیست! به اینه که تا کدوم مرزِ درد، می تونی تو جاده بمونی! چقدر، می تونی تحمل کنی و تا چندبار، ظرفیت داری که تو دهنی بخوری و حتی بشکنی. ولی دوباره، خودت رو جمع کنی و وایسی.
چقدر می تونی همه ی جدی بودن دنیا رو، به اونجات هم نگیری و باز هم بعد از همه ی سختیها، بتونی دوباره، از ته دل بخندی!
+ و امشب جدی جدی حس کردم، دیگه حتی از گذشتم خجالت نمی کشم.
- ۹۵/۱۲/۱۸