یه دختر کامل؟!
می دانم همانطوری که من کامل نیستم، تو هم کامل نیستی... ولی نمی دانم، می دانی که دوستت دارم؟
چون فقط وقتهایی قدرت برداشتنِ تلفن و حرف زدن با تو رو داشتم که می تونستم غرورم رو تا تهش، به صورت فیک، بالا ببرم و سرحال و شاد بهت بگم من خیلی هم موفق هستم و همه چیز خیلی هم عالی پیش می ره و من هیچ نیازی به تو ندارم. که بعدش نیای از من و دختر بودنم، ایراد بگیری! و یهو دعوامون بشه.
می خواستی باور کنی که من هرگز به پسری علاقمند نشده ام؟ من هرگز نخواسته ام، جلب توجه کنم؟ من هرگز، رویایی همراه با مرد نامحرم، نداشتم؟ دختری کامل و جدی و با ایمان بودم که فقط به کتابهای درسی اش فکر می کند؟ و فقط می خواهد که دانشمند شود؟ ببخشید تمام اینها دروغ بود. پدر! من کامل نیستم، من در مسیر سعادتی که تو برایم تعیین کرده بودی، نیستم! ولی در مسیر هستم، گاهی دست و پا شکسته و مجروح، گاهی با قدرت و سرِپا... . من یه دخترِ خیلی معمولی هستم. با تمام حس ها و نیازها و دردهای طبیعی.
ولی حتی با اینکه فکر می کنی که من ازت متنفرم، من دوستت دارم! چون مثلا دفه آخر که بهم گفتی: چقدر صدایت قشنگ هست، ته دلم لرزید و بغض گلویم را گرفت. حتی اگه این دوست داشتن هم، کامل نباشه. چون نمی تونم بلند بهت بگم.
پدر! منم آدمم، مثل تو... گاهی من هم فکر می کردم بابای کامل، یه جور دیگه ای باید باشد. ولی الان اینطوری فکر نمی کنم! دیگه به بابای کامل فکر نمی کنم، به بابای هیچ کس هم حسودیم نمی شه. برای من، بابا تمام مفاهیم خوب و بدی رو داشت که با تو یاد گرفتم. مطمئن نیستم ولی، شاید، یه روزی با سخت گیری های تو یاد گرفتم که باید تمام سعیم را بکنم که در همه چیز کامل باشم. آره یه بخشیش، به خاطر حبس شدن ها و تعصب های تو بود. ولی حالا با بخشیدن و قبول کردن تو، یه قدم جدید برمی دارم که یاد بگیرم، هیچ موجود زنده ای، لازم نیست که کامل باشه.
+ بیاید قضاوت نکنیم، لطفا!! فقط همدیگر و قبول کنیم و دوست هم باشیم.
- ۹۶/۰۱/۲۲