Now, Don't say it's love
مستی تو، احمق بودن من... این داستان هم یه جایی تموم می شه. فقط هفت سالم بود که فکر کردم می خوام تمام عمرم رو با تو بگذرونم و باهات ازدواج کنم. هفده سالم بود که رفتم دوره المپیاد و وقتی برگشتم و دوباره دیدمت، تو تغییر کرده بودی. همیشه فکر می کردم اگه من نمی رفتم و می موندم. اگه تو تنهایی، شرایط رو تحمل نمی کردی. حالت اونقدرا بد نمی شد. ولی باز رفتم دانشگاه و وقتی برگشته بودم تو اونقدر تغییر کرده بودی که... اه! می تونم با جزئیات از هم چیز بگم. ولی بیخیال! مرور کردن این داستان، هیچ فایده ای نداره. شاید فقط باید بگم، آدمها خیلی چیزها رو بین پنج سالگی و بیست و پنج سالگی می بینند و به خاطرش اونقدر تغییر می کنند که زندگیشان یه جایی متوقف می شه و حتی نمی خواهند تا سی سالگی یا بعدش زندگی کنند.
شاید تو هرگز کسی نبودی که قابل دوست داشتن باشی. شاید فقط قضیه این بود که جایی از داستان تو همدردِ من بودی و شابد هرگز نباید با کسی که می تواند با آدم همدردی کند همراه شد! برعکس باید همراهِ کسی شد که دردهایش فرق کنه. حتی دردهایی با مدل متفاوت که آدم فکر کند اگه خودش تو اون شرایط بود، طاقتش رو نداشت و اون موقع می شه انگیزه گرفت برای محکمتر زندگی کردن.
- ۹۶/۰۲/۱۸