SifTal

SifTal

در جستجوی درمانی برای اینجور زندگی کردن...

اگه خودم رو نکشم؟! اگه نگم ایشالا!

جمعه, ۲ تیر ۱۳۹۶، ۰۷:۱۵ ب.ظ

  

یک سال و نیم پیش بود. و اون شب، نمی تونستم صبر کنم که شب شه و همه بخوابن و بعد برم زیرِ پتو گریه کنم. خواستم که عوض شم. چون احساس کردم دیگه زمانی وجود نداره. سرطان و ... فاصله ی زیادی بین بیست و پنجاه سالگی نیست. اون شب و شبهای بعدش... . فقط می خواستم عوض شم نمی خواستم آدم درون گرایی بمونم. دلم می خواست تو آدمهای دیگه، خوشحالی رو ببینم و یادم بیاد که مرگِ یک نفر، آخرِ دنیا نیست. هر چقدر هم که اون آدم مهم باشه و هر چقدر که می دونستی کارهای ناتموم زیادی باقی مونده بود. دلم می خواست بلافاصله تغییر کنم. آدمی که ده سال در قالبش زندگی کرده بودم، نمی تونست منو آروم کنه. نمی تونست راضیم کنه. تمام ذرات وجودم داشت فریاد می زد که من نمی خوام یه دختر ترسو بمونم که... .

اصولا پیاده روی بی مقصدِ شبونه، چه فایده ای داره؟ ولی هر شب تنها می رفتم تو خیابون و قدم می زدم. کم کم شبها دیر وقت تر شد... . نمی دونم چرا این کار و می کردم. فقط می فهمیدم که یه چیز جدید می خوام. می خواستم بشه که بتونم ده سال دیگه از زندگیم رو، آدم برون گرایی باشم! و یه سری چیز های جدیدتر رو تجربه کنم. 

خب! یک سال و نیم گذشت. چه اتفاقی افتاد؟ هیچی! و یه روز که روبروی آینه وایسادی، می بینی تو همون آدمِ قبلی هستی، ولی در یک جور روزمرگیِ ظاهرا جدید! و اون موقع هست که می خوای شق بزنی تو صورتِ خودت. چرا به خودت نمی آی؟ چرا؟! چرا چیزی پیدا نمی شه؟ چرا احمقانه هست؟ چرا انگیزه ی پا شدن و راه رفتن، خودم نیستم؟ چرا ذوب شده ام در یک سری برداشت های سطحی؟ چرا اینقدر همه چیز اشتباه هست؟ چرا نتوانستم دست از این اعتیاد ها بردارم؟ یه خلا بزرگ کنار تمام درد ها و سختی های روزمره هست که نمی فهمیش و نمی تونی پرش کنی.

به خاطر ترس؟ احتیاط؟ اهمال کاری؟ یا کمال طلبی؟! مثل اینکه بری تو یک کابوس و بیدار شی و چهار سال گذشته باشه و انگار هیچ کاری انجام نداده باشی. و بعد خودت رو بگذاری تو مسیری که مثلا توش می تونی بهتر از جاهای دیگه باشی! و تنها چیزی که می بینی ضعف و پسرفت هاست و چون بزرگتر شدی حالا دردها بیشتر شدن و مسئولیت ها بیشتر و انتظارها بالاتر.

و خب حالا تو مسیری هستی که حتی اعتماد نداری مسیرِ درست هست. یا حداقل مسیری که بهت کمک می کنه مسیر اصلی رو پیدا کنی. احساس می کنی که فقط اشتباهات گذشته رو داری تکرار می کنی. و  حتی چیزهایی که قبلا توشون خوب بودی رو از دست دادی، به خاطر فراموشی و نداشتن تمرکز... اگرچه چند ماه عین سگ جون می کنی! ولی خب زندگی و پیشرفت خیلی آروم تر و سنگتر از این حرفاست. تا هزار بار با کله نخوری زمین هیچ موفقیتی بدست نمی آد. و این خلا هم کنار تمام اینها می کوبه تو سرت. گیج هستی و نمی تونی هیچ راهی برای تخلیه ی استرس پیدا کنی به جز بازی های کامپیوتری! و بعدش هم می آی به خودت می گی! مگه قرار نبود که آدم برون گرایی باشی پس این زندگیِ نکبت چیه؟!

آره شاید من زیادی سخت می گیرم. ولی به خدا این زندگی، همونی هست که منو یک دفعه شکست و انگار دارم از یک سوراخ دوبار گزیده می شم. می ترسم قدم جلو بگذارم. می ترسم گذشته رو تکرار کنم.

می رم جلو آینه می ایستم. دنبالِ خلا می گردم، ولی هنوز نمی فهمم. چه اشکالی هست تو این زندگی؟ چرا نمی فهمم؟ دستم رو می گذارم روی آینه و به سیف می گم. هی! اشکال نداره اگه این مسیر، غلطه. اشکال نداره که جسمی و روحی تموم شدی. فقط... فقط... امیدوار باش که یک مسیر برای تو وجود داره و اگه خودت رو نکشی و اگه نگی "ایشالا فردا" می تونی اون مسیر رو پیدا کنی.

  

+ می شه فقط دوباره امیدوار بشم؟

  • Sif Tal
تنها امکان ارسال نظر خصوصی وجود دارد
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
نظر شما به هیچ وجه امکان عمومی شدن در قسمت نظرات را ندارد، و تنها راه پاسخگویی به آن نیز از طریق پست الکترونیک می‌باشد. بنابراین در صورتیکه مایل به دریافت پاسخ هستید، پست الکترونیک خود را وارد کنید.