المپیاد (زندگی نامه 1)
*احتمالا این پست باید شکسته می شد و به دو پست! شرمنده که بلنده...
یادم می یاد اون موقعها که 16-17 سالم بود، سال سوم دبیرستان بودم... چقدر انرژی داشتم.
حدودا ده سال پیش. ماه رمضون بود و من داشتم برای المپیاد می خوندم... همه چیز یهویی شد، من داشتم برای کنکور می خوندم... تا اینکه رشت یه آزمونِ المپیاد فیزیک استانی برگزار کرد و من توش قبول شدم، رفتیم رشت، کلاسِ المپیاد! مدرسه ای که کلاس ها توش برگزار شد. میرزاکوچک خان، تیزهوشان پسرونه ی رشت بود. و یادمه چقدر برام مدرسشون بزرگ و مثل یک رویا بود. و اونجا برای اولین بار یک تیزهوشانی دیدم که حتی المپیادی هم بود، مدرس المپیاد فیزیک رو می گم! نمی دونید اون لحظه یکی از بهترین لحظه های زندگیم بود!! خب سوال هایی که می داد رو خیلی ها بهتر از من حل می کردند. راستش من هیچ وقت یادگیری سریعی نداشتم. اینو توی مدرسه عادیمون می دیدم که تعدادی از بچه های دیگه، خیلی زودتر از من درس ها رو می فهمند. ولی همیشه آرزوم این بود که یک تیزهوشانی باشم، اما در امتحانِ ورودی تیزهوشان قبول نشدم... فکر می کردم اگه باهوش باشم؟ قبول می شم و هر کتابی که دستم می رسید می خوندم اما نمی دونستم، این کتابها ربطی به تیزهوشان نداره! وقتی تیزهوشان قبول نشدم، فکر کردم که شاید من تیزهوش نیستم، چون خیلی زحمت کشیده بودم، شب و صبح تو کتاب بودم، البته نه فقط کتاب درسی!! اما کلا می خواستم یاد بگیرم، یاد بگیرم، همه چیز رو یاد بگیرم!!
برگردیم به کلاسِ المپیاد، خب... من یه المپیادی دیدم! و بهمون گفت که برای المپیاد باید چی بخونید. اون شب نخوابیدم. داشتم فکر می کردم کنکور یا المپیاد؟ سوم دبیرستان بودم. وسطِ آذر... مامان و داداشم توی اتاق، خوابیده بودند. پا شدم تو تاریکی راه می فتم و فکر می کردم. کنکور یا المپیاد؟! سوال مهمی بود!! بالاخره تصمیم گرفتم برم المپیاد. دلیلی پشتش نبود. نه فکر نمی کردم بتونم المپیاد قبول بشم. و نمی دونستم این تصمیم درسته یا غلط! و نمی دونستم المپیاد منو خیلی تغییر خواهد داد. فقط یک تصمیم بود. و از اون لحظه شروع کردم به خوندن. کتاب مکانیک بلت رو توی دو هفته و هالیدی جلد اول رو توی سه چهار هفته، تموم کردم. وسط امتحاناتِ ترم، یا ماه رمضون و .... هیچ فرقی نداشت. حتی ماه رمضون ها، بعد از سحری بیدار می موندم که درس بخونم. آشپزخونه ی اوپن ما، با یک پرده از پذیرایی که بابام توش خوابیده بود، جدا می شد. تو آشپزخونه می موندم و آروم درس می خوندم. بعدش که همه بیدار می شدند، می رفتم مدرسه و تمام ساعت های تفریح یه گوشه ی خلوت پیدا می کردم و مسئله فیزیک حل می کردم. ظهر نمازم رو می خوندم، و با اینکه روزه بودم، می رفتم کتابخونه ی شهر و تا غروب درس می خوندم! چند بار هم، قبل از ظهر، ساعتِ تفریح، یواشکی، کیفم رو توی حیاط قایم می کردم و بعد که همه می رفتند سر کلاس و ناظم اون اطراف نبود. از مدرسه فرار می کردم، می رفتم کتابخونه ی شهرمون که سوال فیزیک حل کنم! خونه ی ما به دلایل خاصی اون سال، جای خوبی برای درس خوندن نبود. و من هم فقط وقتهایی که همه خواب بودن. می تونستم خوب درس بخونم. البته که به خاطر فرارهام از مدرسه و دیر برگشتن به خونه، چند بار خیلی بد باهام برخورد شد. یکی از معمها که حس دلسوزی نسبت به من داشت. با ناراحتی رفته بود، پیشِِ مدیر مدرسه و گفته بود: "من فکر می کنم. سیف مشکلِ روحی داره. درسش افت کرده." هم تو مدرسه و هم توی خونه، آدمها شاکی بودند. ولی خدایی، توی خونه نمی شد، درس خوند. خونه ما خیلی شلوغ بود. و مدرسه هم هیچ کدوم از هم کلاسی هام، نمی فهمیدند، برای المپیاد درس خوندن، یعنی چی! ولی البته، وقتی یک نفر تصمیم خودش رو گرفته باشه و هیچ شکی در راهش نداشته باشه! و خودش رو حق به جانب بدونه. در ضمن تنها راهِ فرار از ناراحتی ها و فشارهای روحی دوره ی نوجوونی رو غرق شدن در مسئله های فیزیک بدونه! حتی به یک پسر هم علاقمند شده باشه!!! به راحتی کسی نمی تونه جلوش رو بگیره. حتی در موردِ دختر خجالتی و ترسویی که من بودم. من واقعا هدف داشتم و تصویری تو ذهنم بود، که این هدف رو محکم سرجاش نگه داشته بود. و مسیر مشخصی بود که هر روز و هر ساعت، مسئله فیزیک حل کن، فقط همین! خیلی بدجور روی غلتک المپیاد خوندن افتاده بودم. که کسی نمی تونست بگه راهت اشتباهه و من بشنوم. ولی خب روزهای بد هم بود. شبهایی که با بغض می رفتم توی رخت خواب قایم شم، ولی... همیشه، کتابِ فیزیک هم همراهم بود.
بالاخره رمضون و امتحانات مدرسه تموم شد و بهمن ماه رسید! و سه هفته مونده به المپیادِ مرحله ی اول. و من هنوز نمونه سوالهای مرحله اول رو نداشتم. از اینترنت چند تا کتاب درآورده بودم اما تو شهرِ کوچیکِ خودمون که هیچی. رشت رو هم با بابام گشتیم پیدا نشدند. و حتی کتابخونه شهر رو هم زیر و رو کردم و فایده ای نداشت! اونجا بود که خواهرم اومد به کمکم، به یکی از دوستاش توی تهران، اسم کتابها رو گفت و اون هم رفت انقلاب! و سریع خرید و برامون پست کرد. و بهمن ماه کتاب ها به دستم رسید و شروع کردم به خوندن، هنوز شکل جعبه و کتابها و ذوقی که موقع باز کردنش رو داشتم رو خیلی خوب یادمه... . رسیدن اون کتاب ها به من، فقط خوش شانسی بود. اگه اون کتابها نبودند. من هیچ وقت، المپیاد قبول نمی شدم. از حل مسئله های اون کتابها کلی چیزهای جدید یادگرفتم و فرم سوال المپیاد رو شناختم. و می دونستم مرحله ی اول قبول می شم، مرحله اول تموم شد. و بعدش رفتم سراغِ الکترومغناطیس، یعنی جلد سوم هالیدی و تا هفته ی اول عید تمومش کردم. به اضافه دو فصل از مکانیک کلپنر و تا آخرِ فروردین کتاب ترمودینامیک و اپتیک که مدرس المپیاد بهم معرفی کرده بود رو از کتابخونه شهرمون امانت گرفتم و خوندم، بعدش شد اردیبهشت ماه و من هنوز نمی تونستم مسئله ی مرحله دوم حل کنم! اما سوالها و جوابها رو با دقت می خوندم و یه چیزهایی یاد گرفتم. تا اینکه روزِ امتحان شد، و من تا حدی که می تونستم مسئله ها رو حل کردم و راضی بودم، انتظار نداشتم، مرحله دوم قبول بشم! اما من سعی خودم رو کرده بودم که بتونم دوباره ببینمش! همون مدرس المپیاد، که کتابهای المپیاد رو معرفی کرده بود و راستش هر وقت که چشمهام رو می بستم تو ذهنم بود. گاهی سعی می کردم بهش فکر نکنم. ولی خب هر بار که بهش فکر می کردم، منو از شرِ تمام غم و غصه هایی که داشتم، خلاص می کرد. انگیزه می گرفتم، بیشتر تلاش کنم. دلم می خواست شبیه یه المپیادی باشم! و حالا یه تصویر داشتم!! می خواستم، برم دوره ی تابستونی و برم شریف و یک راهی وجود داشته باشه که دوباره ببینمش و باهاش حرف بزنم. و خب شاید این علاقه یکی از مفید ترین علاقه های زندگیم بود. اگرچه اون موقع خیلی احساس گناه داشتم.
خلاصه مرحله ی دوم تموم شد و من رفتم سراغِ کنکور و سر و کله زدن با کتابهای درسی و امتحان های هماهنگ سوم دبیرستان و ... . تا اینکه آخرِ خرداد، نتایجِ مرحله ی دوم اومد و... من قبول شده بودم! باورم نمی شد؟ اسم من جزو چهل نفر بود؟!
(ادامه دارد...)
+Stop wasting time! Even if you can't stop thinking about him. Think about some ways to him, not just a destination with him.
- ۹۶/۰۴/۰۵