راهی که من و تو و خیلی ها می خواستیم طی کنیم...
داشتیم با هم حرف می زدیم و گفتیم که برای اینکه به چیزهای بزرگ که توی ذهنت هست، برسی، چیزهای بزرگتری رو باید قربانی کنی. ن. برگشت سمتِ من و بهم نگاه کرد و با حالت جدی ای آمیخته با تفکر گفت: من که نتونستم، تو هم نمی تونی! راستش دلم خواست که یک روزی بهش، یا حداقل به خودم ثابت کنم که توانسته ام. ولی فکر کردم، شاید هم ن. راست می گوید. بابا! این آدمی که الان هستم، دویست سال هم عمر کند، نمی تواند! نه به خاطر اینکه تواناییش رو نداره؛ برای اینکه این آدم، خیلی وقتها حس و فکر الکی و بی استفاده رو بزرگ می کند. مثلا این چند ماه و حتی همین روزها که گذشت، خیلی وقتها احساس تنهایی می کردم. حتی وقتهایی که نباید! و در ضمن خیلی وقتها، تصمیمهام رو فدای دوست داشتن های مخرب می کردم. البته که من هم آدمهایی دارم که بهشون وابسته هستم. ولی چند وقت پیش فهمیدم بیشتر از اینکه به کسی وابسته باشم، می ترسم از اینکه آدمها منو رها کنند و در نتیجه، دلیل بیشتری داشته باشم که ارزشم رو، کمتر بدونم. فهمیدم من این مدت تنها نبودم و تنها بودم. با اینکه آدمهایی که دوستشان دارم و دوستم دارند. کنارم هستند ولی همه شان بیشتر از اینکه تکیه گاه یا قوت قلب باشند، دردآور شده اند. حوصله توضیح ندارم. بیاید قبول کنیم اصلا همه اش تقصیر خودم هست و راستش واقعا، تمام دردم تقصیر خودم هست. و خب شاید برای هر کسی مثل من، شرایطی اینجوری پیش بیاد! که در برهه ای از زندگی، اونقدر اتفاقات بد جلو بره، که آدم فقط حس کنه یه دامب کامل هست. یا فکر کند آی هو نو ولیو ات آل! ولی وقتی بحث سر این می شه که کی می تونه به اهداف بزرگی که داره، برسه. نکته ی اصلی اینه که اولا هر کسی مقدار و نوع قربانی کردنِ متفاوتی می خواهد و خودش به تنهایی باید پیدایش کند! و دوما صرفنظر از شرایط، هر کسی چیزی دارد که می تواند به عنوان اولین قدم قربانی کند. و من صرفنظر از تمام این تلاش ها و شکست ها، و تمام اشتباهات، و اعتماد به نفس با خاک یکسان شده ای که دارم، خیلی واضح می دونم که چی رو باید قربانی کنم و درسته خیلی خیلی می ترسم و می دونم آدمهایی که دوستشون دارم با چیزی که تو ذهنِ من هست، مخالف هستند و برای همین تعلیل می کنم، چون مثلِ همیشه، بای دیفالت! به حمایت دیگران نیاز دارم. و اینکه بگویند: تو می توانی! دلم رو آروم می کنه. ولی پریروز با خودم یه قراری گذاشتم اینکه دیگه هیچ وقت، تارهای موی سفید روی سرم رو نچینم. که هر بار که توی آینه نگاه می کنم، یادم بیاد که تعلل و اهمال کاری برای اینکه همه چیز اوکیه شه، که بعد بتونم کاری که می خوام انجام بدهم، خیلی وحشتناک هست!!
البته که الان خیلی می ترسم و واضح می دانم اولین چیز مهمی که باید قربانی کنم چیه و چطور باید قربانی کنم. یکی می گفت که وقتی خیلی می ترسی به خودت بگو: نه بابا! این که ترس نیست! هیجانِ قبل از یه اتفاقِ مهم هست!!! خب من خیلی هیجانزده ام و نمی دونم چطور تغییر خواهم کرد. ولی خیلی وقته که اینقدر مطمئن نبودم که چطور باید کاری رو انجام داد. بعدا توضیح می دم که قربانی یا هدف من، چی بود. ولی به نظرم هر کسی می تونه یک هدف حتی خیلی احمقانه پیدا کنه و بعد به خاطرش شهامت به خرج بده، و چیزهایی رو قربانی کنه!
+بازم می گم که هدفم از نوشتن در اینجا اینه که صادقانه از خودم بنویسم. اگه براتون جالب نیست، نخونید. اگه هم می خونید ممنون.
++اسباب کشی داریم این روزها و نمی دونم دسترسیم به اینترنت چجوری بشه. شاید یک هفته و خرده ای نباشم.
- ۹۶/۰۴/۱۵
به سلامتی اسباب کشی کنید :)