"برای پاک کردن کتابها کافی است آن ها را باز نکنیم. آدم ها هم همینطور: برای محو کردنشان کافی است هرگز با آن ها صحبت نکنیم."
همه گرفتارند-کریستان بوبن
- ۲ نظر
- ۲۹ اسفند ۹۵ ، ۰۲:۴۰
"برای پاک کردن کتابها کافی است آن ها را باز نکنیم. آدم ها هم همینطور: برای محو کردنشان کافی است هرگز با آن ها صحبت نکنیم."
همه گرفتارند-کریستان بوبن
این ویدیو خیلی رو من، تاثیر گذاشت. تو این دو روز 5 6 بار، فقط صوتش رو گوش دادم! شاید برا شما هم جالب باشه. :)
گاهی فقط باید به خودت اعتماد کنیم که کی هستیم و نگذاریم ترس و احساس ترحم، نسبت به خودمون و یا نسبت به بقیه، ما رو از انجام مهم ترین کارهای زندگی مون منصرف کنه. و گاهی هم، لازم می شه. خیلی جدی، احساس رو خاموش کنیم و بیوفتیم روی کاری که می دونیم باید انجام بشه!
ویدیو از اینجا برداشته شده، تو یوتوب با زیر نویسه.
می دونید سیستم شبکیه بچه ی تازه به دنیا اومده، در دو سه روز اول زندگی شکل می گیره و اگر بچه ای روزهای اول زندگیش چشمهاش بسته باشه و یا نور بهش نرسه، کور می شه تا آخر عمر! مثلا تو زلزله ی بم، یه مادری، زیر آوار، بچه اش رو به دنیا آورده بود و اونجا چند روز با بچه اش گیر افتاده بود و چون تاریک بوده، بچه برای همیشه کور شده بوده ... .
این کوری یه چیز واضحه! یعنی خیلی ساده می شه فهمید کور، کوره! ولی فک کن شاید یه چیزهایی تو مغز ما وجود داره... یعنی یه ویژگی ها و قابلیت هایی که نهفته هستن و ما آدمها شرایط فعال کردنشون رو بلد نیستیم و همین جوری به خاطر ناآگاهی، یه سری حس ها از همون بچگی فلج می شن و شاید بعضی از اون حسها واقعا مهم باشن، حتی برای دنیایی که ما توش زندگی می کنیم!
می شه گفت یه روشهای نهفته ی استفاده کردن از مغز هست که ما بلد نیستیم. خیلی هیجان انگیز باید باشن؟ چند جور از اینا می تونه وجود داشته باشه؟ چون فکر می کنم تمام چیزی که ما آدمها رو از هم متمایز می کنه، اینه که چطور از مغزمون استفاده می کنیم.
هنوز هم می شه قوی تر بود! هنوز هم جا داره ها! :)
خوبیِ زندگیِ تو، به خوشگلی و مرتب بودنش نیست! به اینه که تا کدوم مرز درد، می تونی تو جاده بمونی! چقدر، می تونی تحمل کنی و تا چندبار، ظرفیت داری که تو دهنی بخوری و حتی بشکنی ولی دوباره خودت رو جمع کنی و وایسی.
پاکت رو گرفتم دستم و از خونه شون اومدم بیرون! آره الان فرقش رو می فهمم! 4 سال پیش هم می اومدم اینور شهر، درس بدم و اما اون موقع، تنها تفاوتی که حس می کردم سبکتر بودن هوا نسبت به آزادی بود! الان تفاوت شکل خونه ها و مدل ماشینها، طرز حرف زدن آدمها، لباسهاشون، دکور خونه و ... رو هم درک می کنم متاسفانه!
صادقانه بگم، قبل اینکه پاکت رو بگذارم تو کیفم، یه نگاه بهش انداختم! و بعد اینکه مقدارش رو دیدم کمی خجالت کشیدم... . و با خودم فکر کردم، آیا واقعا ارزش دو ساعت درس دادن فیزیک کنکور، اینقد زیاده؟ اصلا مگه درآمد بابای طرف چقده که می تونه برا یک جلسه کلاس خصوصی دخترش اینقد پول بده؟ :/
می دونید؟ شاید هم تقصیر خودمان نیست، ما به خاطر شرایط، مریض می شویم و بعد به مریض بودن عادت می کنیم، به خسته بودن، به افسرده بودن، به شکسته شدن! آنقدر عادت می کنیم که یادمان می رود که چطور می شود سالم بود و تمام دنیایمان می شود همون که بهش عادت کرده ایم!