پاییز نشسته رو زمین، عطر هوا عوض شده و من همچنان در جستجوی اینکه از این دنیا چی می خوام، آدمهایی که رد می شن رو با دقت نگاه می کنم. سرچ می کنم تو طرز حرکاتشون و لحن حرفاشون و عمق نگاهشون، حتی تو فضای مجازی هم، تو وبلاگ ها و اینستا می گردم، نمی دونم دنبال چی هستم اما جستجو می کنم و سعی می کنم چند بار بگردم، با دقت! بعدش می رم سراغ ذهن خودم، در کل آروم تر شدم، خاصیت این فصله، بهم آرامش خاصی می ده. آه تصور می کردم هدف آدمها در این دنیا اینه که عاشق شن... و همیشه فکر می کردم که فقط کافیه که عاشق شم و بعد همه چیز درست می شه. زیر لب زمزمه می کنم: "هه! افکار یه دختر کوچولو!" و فکر می کنم، چطور چیزی رو خواستم که نمی تونم تعریفش کنم... .
و باز صدای آشنا و دلنشینش تو جمجعه ی خیالیم می پیچه و منو تقریبا فریب می ده، "اینقدر فکر نکن، احساست رو در آغوش بگیر و بعد دست در دستش، قدمهایت را باهاش هماهنگ کن..." دوباره و دوباره...اما این بار جلو این ندا وایسادم!
هی! جلوت وایسادم حتی اگه دیگه همون که تعریف نکردم چیه، نشم! حتی اگه تنهاترین آدم دنیا شم، جلو ندای تو وایسادم... و تو دیگه دلم رو آروم نخواهی کرد، اشکال نداره، درد کشیدن به خاطر "شدن"، بهتر از زجر کشیدن، "بودن" است.
+آنچه خود داشت در دیگران سرچ می کرد؟!
- ۱ نظر
- ۳۰ مهر ۹۵ ، ۲۲:۱۲