SifTal

SifTal

در جستجوی درمانی برای اینجور زندگی کردن...

 Do not go through life,

in a rocking chair

with a seat belt on!

  • Sif Tal

می دونید؟ شاید هم تقصیر خودمان نیست، ما به خاطر شرایط، مریض می شویم و بعد به مریض بودن عادت می کنیم، به خسته بودن، به افسرده بودن، به شکسته شدن! آنقدر عادت می کنیم که یادمان می رود که چطور می شود سالم بود و تمام دنیایمان می شود همون که بهش عادت کرده ایم!

  • Sif Tal

ما حتی وقتی عاشق می شویم باز هم برای خودمان زندگی می کنیم. و برای هم زنده بودن در هیچ چیز لحظه ای  به جز اینها وجود ندارد، لحظه هایی که ما دستِ هم رو می گیریم تا همدیگرو بلند کنیم، وقتی زیبایی همدیگر را می شناسیم، احساس همدیگر را کشف می کنیم، فکر هم را وسعت می بخشیم و یا روحیه ی هم را رنگارنگ می کنیم. فقط در این لحظه هاست که ما برای هم زنده هستیم و چقدر هم دوست داریم که زنده باشیم! اما بقیه وقتها، اگرچه کنار هم باشیم، دستهایمان یکدیگر را لمس کند،  تعداد نفسهایمان بیشتر شود و قلبمان محکمتر بتپد. حرفهای هم رو بشنویم. و یا حتی با هم گریه کنیم یا بخندیم. لزوما ما برای هم زنده نیستیم و حتی اگر مثلا بگوییم "برای همیشه دوستت دارم و تا تهش پیشت می مانم" یا دنبالش بگردیم. همیشه ای که در عمق رویاهایمان سرک می کشد و با شکستن پایه ی امید، یهو رو سر آدم خراب می شود و له می کند و می سوزاند. این همیشه ی رویایی، هیچ فایده ای ندارد. اصلا معنی ندارد وقتی "زنده بودن"، لحظه ای در این "برای همیشه" پیدا نشود.

  • Sif Tal

با بغض نوشتم: اصلا نیازی نداره بهم ثابت کنی که ارزشمندی، از نظر من خیلی خفن و ارزشمند هستی و خیلی قبولت دارم.

و تو بعد از چند دقیقه و 10 خط پایین تر، میان چت هایمان گفتی: ناراحت می شوم که ناراحتی و وقتی که می گی برای من اینقدر ارزش قائل بودی و خیلی قبولم داشتی و ... .

 

می دانی که دلم شکست؟ نه فقط از اینکه می دانستی اینها را ولی نمی خواستی ادامه دهی. از این دلم شکست که فعلهای حالی که استفاده کردم در فاصله ی ده خطی، برای تو افعال گذشته شده بودند! از اینکه آینده برای تو، همین حالا بود، آینده ای که هنوز خودم قبولش نکرده بودم که اتفاق بیوفتد.

... سیف گاهی آدمها به توجه تو نیازی ندارند. به ارزش قائل شدنِ تو نیازی ندارند... . و هیچ کس این وسط آدمِ بدی نیست. حتی تو فاصله ی ده خطی، من و تو هر کدام مسیرهای متفاوتی را می خواستیم و شاید فقط به دلیلِ همین ده خط، خیلی درست بوده که همون آینده، خیلی زود برای من اتفاق بیوفتد.

  • Sif Tal
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۷ آبان ۹۶ ، ۱۱:۳۴
  • Sif Tal
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۶ آبان ۹۶ ، ۲۲:۲۲
  • Sif Tal
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۳ آبان ۹۶ ، ۱۵:۱۲
  • Sif Tal

نشستم فکر کردم که شاید همیشه کم رنگ شدن رابطه، به خاطر عوض شدن اولویت ها نیست.

کم شدنِ توجه و دزدکی به یاد هم بودن، همیشه به این معنی نیست که دوست داشتن کوچیک تر شده.

دور شدن از دوست داشتنی ها، شجاعت زیادی می خواهد، ولی شاید گاهی این دور شدن علاوه بر خودخواهی، ریشه در علاقه و اعتماد هم دارد؟

   

ولی می دونستی که می دونم که زیاده خواهی و حرص، جزو دلایلِ ناگفته ات بود؟

ولی می دونستی که می دونم که گاهی گذشتن و عبور کردن، به معنی ترک کردن نیست... فقط به معنی زندگی کردن است. اما در هر حال، ترک شدن اتفاق می افتد... خواه ناخواه! 

و نمی دانم که می دانی که هنوز تاریک ترین درد دوست داشتنی ام را به تعویق می اندازم... همون بخشی از من که بی صبرانه می خواهد، لذت فراموش کردنِ تو را بچشد. دریافت

  • Sif Tal

دستهایش را روی گوشهایش محکم گرفت که صداهایی  را که نمی خواست وجود داشته باشند، نشنود. چشمهایش سریع بست تا نبیند که مظهر محبت و خشم چقدر به هم نزدیک هستند و بغضش را پشت خنده های ساختگی قایم کرد. ذهنش را با کتابها و تخیالات ساختگی پر کرد. جایی به جز زیر پتو، اون هم بی سر و صدا و آخرشبی که همه خوابیده بودند، نمی تونست گریه کند و داستانِ دردهایش را برای تصوراتش بگوید. خب نمی خواست که کسی بفهمد که چقدر سردرگم و آشفته هست، خیلی وقتها حتی، نمی خواست خودش بفهمد!

ولی دیگه خیلی دیر شده، خیلی زودتر از اینها، وقتش شده بود که چشمهایش را باز کند. دستهایش را از روی گوشهایش بردارد و برود جلوی آینه بایستد و تمام دردها و افکار و حس ها رو همونجوری که هستند، بپذیرد و بعد برود هر جایی که دلش می خواهد، و هر جور که می خواهد زندگی کند. و برایش مهم نباشد که دیگران درباره اش، چی فکر می کنند. اشکهایش را ببینند یا نبینند. متوجه خنده هایش بشنوند یا نشنوند. نگاه بی روح و سردرگم اش را درک کنند یا درک نکنند و یا صدای خشونت و درد درونی اش را بشنوند یا نشنوند و هیولای استرس که او را ذره ذره تمام می کند، لمس کنند یا نکنند.

وقتش شده که سعی کند حداقل یک نفر را دوست داشته باشد و به یک نفر اعتماد کند و برای یک نفر زندگی کند. چون شاید همه ی آدمها به دنیا می آیند که عاشق شوند، ولی برای او همانقدر که دست از تنفر از خودش بردارد، خیلی هم کافی است.

  • Sif Tal

اروم اروم پله ها رو رفتم بالا... هزار تا جور مختلف می تونست پیش بره و نمی دونستم بعدش چی می شه... ولی نمی خواستم فکر کنم. نمی خواستم برنامه بچینم. برای چند لحظه فقط می خواستم زندگی کنم. و اصلا فکر نکنم درسته یا غلط، خوبه یا بعد... عاقلانه هست یا احمقانه. می خواستم هر چیزی که شد را زندگی کنم... . 

راستش خیلی وقتا فکر می کردم زندگی مثل شطرنج می مونه؟! و باید برای حرکت های دیگران و همینطور حرکت های روزگار! پیش بینی داشته باشیم و فقط با توجه به پیش بینی ها، حرکت کنیم. درسته این شکلی بودن تضمین می کنه که کمتر آسیب ببینیم. ولی از طرفی محتاطانه جلو رفتن، هم زندگی رو لاک پشتی می کنه و هم نمی گذاره یه چیزهایی رو تجربه کنیم. پس نمی ارزه؟! نه! اصلا نمی ارزه که با احتیاط زندگی کنیم! چوت فکر می کنم اون شکلی فقط درصد کمتری از وقتمون رو زنده هستیم و واقعا زندگی می کنیم. 

و خب امروز بعد از تمام اون فکرا وقتی که از خواب بیدار شدم، خوشحال بودم. بعد از مدتها وقتی پام رو از خونه گذاشتم با اینکه هنوز درد تو سرم بود و هنوز تب سرماخوردگیم کامل قطع نشده بود. ولی... داشتم لذت می بردم. چند تا نفس عمیق کشیدم و فکر کردم یه چیزی مهم تر از عاقل زندگی کردن هست و اون هم خودِ زنده، زندگی کردنه!!

  • Sif Tal

خب می خواستم بهت بگم ولی وقتی خودم سعی می کنم فراموش کنم. دیگه چرا باید بهت بگم... سعی می کنم تصور کنم که کی می تونه این شکلی نباشه. چه ورژنی از من می تونه توی این شرایط واقعا زندگی کنه. و هیچ چیزی جز عصبی شدن نمی آد تو کلم. اینکه برم تو آشپزخونه و تک تک ظرفها رو بکوبم کف سرامیک یا سرم رو ... اسپیس زندگی یا اسپیس کیبورد؟ کدوم یکی از جاش در رفته؟ یا کسی که از جاش در رفته رو بگیرم؟ جا در رفتنی که این بار من توش مقصر نیستم یا هستم؟ یه تعادلی این وسط باید باشه؟ یه جور راهِ حل، اینکه بدونم چی رو می تونم کنترل کنم و با چی باید کنار بیام.  نمی دونم، چی درسته و چی غلط! فقط می خوام فکر نکنم و روزم بگذره. 

  • Sif Tal

و... به حول و قوه ی الهی و کمک های دوستان و همکلاسی ها، تمرین های تیک هوم یکی دیگه از درسا تموم شد و همین یک ساعت پیش، ایمیل زدم به استاد. ولی نه! هنوز کاملا تموم نشده! یه مقاله ی پنج صفحه ای باید با لتک بنویسم که ددلاینش دو ساعتِ پیش بود! ولی فعلا دو صفحه اش تموم شده. و خب دوباره یک شب دیگه تا صبح نوشتن و نوشتن و... البته به زور یادگرفتن! ولی این دیگه آخرشه! امیدوارم تا قبل طلوع آفتاب، تموم شه و فردا ترم دوم ارشدم تموم شده باشه دیگه. هورررررراااا!!

  

+ایشالا که فردا مستاجر خونه ای که اجاره کردیم وسایلش رو جمع کرده باشه دیگه!! و ما بتونیم بریم اونجا! اگه هم خالی نشد احتمالا وسایلمون رو بگذاریم تو پارکینگ و خودمون شب تو خیابون باشیم! چون مستجرهای جدیدِ اینجا، 5 6 روزی هست که وسایلشون رو آوردن پیش ما گذاشتن و فردا دیگه خودشون هم تشریف می آرن اینجا! به هر حال، حداقل خوبیش اینه که مقاله رو امشب می نویسم و اگه فردا شب جایی برا موندن نداشته باشم، لازم نیست درس بخونم. :))

++امیدوارم شمام درساتون تموم شده باشه. وسطِ تابستون شد دیگه! :/

  • Sif Tal