SifTal

SifTal

در جستجوی درمانی برای اینجور زندگی کردن...

۱۰ مطلب با موضوع «درس و شریف بی شرف» ثبت شده است

خیلی مهمه که ذهن آدم با چی پر شه!!

دیدگاهِ شریفی می خواد ذهن آدم  رو با کتاب های درسی پر کنه. اینقد از آدم کار می کشن که تنها راه انجام دادنشون، فکر کردن به درس و درس و درس باشه. خب لعنتی! هیچ کس حق نداره، این دو وجب جایی که متعلق به خود آدم هست رو تا تهش، کنترل کنه، مثل اینکه آدم همیشه تا خر خره خورده باشه! هیچ راهی برا نفس کشیدن نمی مونه، باید حتما، یه بخشی از مغز آزاد بمونه، که آدم بتونه به چیزهای جدید  فکر کنه و دنبال ایده های تازه واحمقانه باشه! 

  • Sif Tal

هم سمیناری آقا، (که خیلی هم مردم آزار هست!) امروز تو راهروی دانشکده فیزیک من و یکی از دوستاش رو به هم معرفی کرد. اون هم به روشِ کاملا شریفگونه ی بی شرف! یعنی بدون اینکه حتی اسممون رو بگه، رتبه ی تک رقمی کنکور و المپیاد و استادهایی که باهاشون کار می کنیم رو گفت. :|

و درنهایت وقتی خواستم شماره ی آدم معرفی شده رو تو گوشی سیو کنم، نمی دونستم جای اسم چی بنویسم!

یعنی بنویسم رتبه ی چهار کنکور دکترای فیزیک، سال 94؟!! :/ 

  • Sif Tal

اوکی! تعطیلات خورده شد و یه آب هم روش. من هم درست حسابی، درسی نخوندم، اما هنوز دلم روشنه که از همین لحظه ای که یه دقیقه دیگه هست! من شروع می کنم به درس خوندن! آره، همین یه دقیقه ای، که الان دو روزه، نگذشته!

   

+ با توجه به آغار ایام مزخرفِ امتحانات میان ترم، مجاز است که روزی چند بار به خود بگویید: اگه درس بخونی، قراره به جایی برسی!

  • Sif Tal

این مطلب خیلی وقته که پیشنویسه و نشد وقت کنم تکمیلش کنم متاسفانه.

امروز که در سلف مشغول غذا خوردن بودم، صدای عجیبی شبیه به ساییده شدن شنیدم که با یک صدای بلند برخورد یک چیز سنگین قطع شد، اولش فکر کردم در حمل و نقل تو پله ها چیز سنگینی افتاده پایین، اما بعدش دیدم صدا از طرف آسانسور بوده، با ترس پا شدیم و رفتیم ببینیم چه خبره و فهمیدیم بله آسانسور سقوط کرده و یک عده ای توش گیر کردن... و یه صدایی هم از پایین اومد که "من زنده ام!" مسئولین امدن دانشجوها رو بیرون کردن و راه پله ای که به آسانسور منتهی می شد و بستن و در پشتی رو باز کردن... من کلی ترسیده بودم و دعا می کردم که سریع برسوننشون بیمارستان، از طرفی کلاسم هم شروع شده بود تو راه کلاسم بودم که دو تا از دانشجوهای ورودی جدید رو دیدم که خیلی ترسیده بودن، در واقع روز دوم دانشجوییشون بود. البته کلی سعی کردم بهشون روحیه بدم که من خیلی وقته اینجام و تا حالا یه چنین اتفاقی نیوفتاده بچه ها!!! حالا بماند که تو دانشکده خودمون سه هفته پیش آسانسور از طبقه هم کف افتاده بوده زیرزمین، اما چون فقط یک طبقه بوده کسی آسیب ندیده و صداش در نیومده!! 

بعد کلاسم که از جلو سلف با بچه ها رد می شدیم دیدیم که همه جمع شدن و هنوز نتونستن مصدومین رو از آسانسور خارج کنن... من می گفتم شایعس! چطور امکان داره بعد یک ساعت و ربع هنوز اون تو باشن...  من هم خیلی از کسی نپرسیدم چی شده، تا اینکه رفتیم پشت ساختمون و دیدیم آدمها جمع شدن و یکی از افراد حراست دانشگاه سعی می کرد، جمعیت رو ببره عقب تا آمبولانسها رو ببرن تو زیر زمین ساختمون و مصدومین رو خارج کنن، آقاهه پشت سر هم تکرار می کرد، "برید عقب! آسانسور می خواد رد شه!!!"

من همینجوری منتظر بودم که آیا شخص آشنایی رو می بینم از محل حادثه بیاد بیرون، تا اینکه استاد راهنمای سابقم آقای ب. رو دیدم که از محل حادثه می اومد بیرون، و منم رفتم دانشکده و به قول بچه ها خفتش کردم! که ازش بپرسم چی شده. آقای ب. تمام ماجرا رو برام شرح دادن و گفتن که آسانسور از ریل خارج شده و از طبقه ی سوم افتاده زیرزمین و شش نفر از مسئولین دانشگاه و اعضای هیئت علمی توش بودن و برای خارج کردن آدمها دیوار رو کندن که راه رو باز کنن و آدمها با پای شکسته و در حال خونریزی، یک ساعتی در آسانسور بودن، توصیفات دقیق دکتر خیلی ترسناک بود از گفتنش صرفنظر می کنم!!

اما یک ساعت و چهل و پنج دقیقه طول کشید تا آخرین شخص رو سوار آمبولانس کردن... خوشبختانه تمام افراد زنده موندن و به بیمارستان منتقل شدن.

البته از اون موقع به بعد تمام آسانسورهای دانشگاهمون بسته شده... .

++الان بهمن هست و 5 ماهه آسانسور نداریم هنوز!!!! :/

  • Sif Tal

کی فکرش رو می کرد سختترین کلاس زندگیم! گرانش و نسبیت عام دو باشه!!! تا حالا اینقدر اصطلاح نا آشنا نشنیده بودم و فکر می کنم با این درس کلی چیزهای جدید یاد بگیرم، دوست داشتم طرز برخوردش با مسایل رو، همون ریاضی شیرین و محض و دنیاهای عجیب غریب! اینکه event horizon، نال است، پس زمان گونه و مکان گونه نیست! و به خصوص بحث آماری سیاه چاله ها خیلی خیلی هیجان انگیز بود... چطور تا حالا دنبال کیهان شناسی نرفته بودم؟!!

و کی فکرش رو می کرد بلافاصله بعد این کلاس هیجان انگیز و مرموز! بریم سر جلسه ی فیزیک پزشکی و راجع به اکتیو و دی اکتیو کردن آنزیم فلان هموگلوبین خون، در 10 درجه سانتی گراد و مفهوم کلمه ی انگستروم!!! برای یه دانشجوی میکروبیولوژی حرف بزنیم! :|

و این همه آزمایشگاه های مختلف که چیزی راجع بهشون نمی دونم، هست و من همچنان در حال سرچ کردن هستم و این روزها همش از خودم می پرسم: آیا دوست دارم این چیزهایی که استادها می گن رو یه زمانی به آدمهای دیگه یاد بدم؟؟!

+تلاش های یه فیزیکدون کوچیک، برای پیدا کردن فیلدش!!!

  • Sif Tal

روزهای اول ابتدایی من و بابام:

-بابا چقدر دیگه باید برم مدرسه؟

+دوازده سال

-دوازده سال؟! بعدش چی؟

+بعدش می ری دانشگاه...

-اونجا چند ساله تموم می شه؟

+چهارسال لیسانس، دو سال فوق، یه سال دکترا...

بعدا فهمیدم سرم کلاه رفته و دکترا یه ساله نیست، تازه آخرِ تحصیل هم نیست. برام غیرقابل باور بود که درس خوندن، اینقدر مهم باشه که آدم مقدار زیادی از عمرش رو براش صرف کنه... الان، بعد گذشت این همه سال! سعی می کنم به تعداد سال فکر نکنم... فقط امیدوارم که این مسیری که توش قرار گرفتم، بهم کمک کنه چیزی رو در زندگی پیدا کنم که بهش بچسبم و دیگه به فرار فکر نکنم!!!

  • Sif Tal

هفته ی اول دانشجوییم، هم تقریبا گذشت. در حال مرور این مقاله هام و فردا ارائه دارم باز... اونقدرها هم سخت نبود، در واقع شاید شریف برام، جای خیلی دوست داشتنی نباشه، اما یه احساس تعلق عجیب نسبت بهش دارم!

طی جلسمون، استادم دکتر الف. از صحبتهام خوشش اومد و گفت که امیدواره مقاله ی نیچر چاپ کنیم! من داشتم فکر می کردم، آخه استاد جان! بهترین استادهای دانشکدمون، شاید هیچی یا یکی(؟!) مقاله ی نیچر داشته باشن اون هم با دانشجوهای دکترا نه ارشد و ...

+ حالا احتمالا دکتر الف. منو یا خیلی با استعداد تصور کرده یا خیلی کوشا؟! یا اینکه فقط می خواد گولم بزنه بیشتر کار کنم؟!!

+ نمی تونم تمرکز کنم درست حسابی... و سرعتم خیلی کمه! اما هنوز تا فردا بعد از ظهر دوازده ساعتی وقت باقیه خوشبختانه.

  • Sif Tal

تو دوره ی لیسانس، جایی که تو دانشگاه خیلی دوستش داشتم و بهم آرامش می داد کتابخونه مرکزی بود. این کتابخونه یه سری میز و صندلی داشت، که کنار پنجره های کتابخونه، دو طرف قفسه های کتاب چیده شده بودن. یه طرفش واس دخترا و طرف دیگه برا پسرها...

من این میز صندلی ها و آرامش کتابخونه  رو  خیلی دوست داشتم و همیشه می یومدم و ساعتها کتاب می خوندم، هر وقت حوصلم سر می رفت از پنجره، محوطه ی دانشگاه رو تماشا می کردم...بچه هایی که رد می شدن،بعضی ها تند تند و با استرس می رفتن، بعضی ها دسته جمعی بودن، می گفتن و  می خندیدن و بعضی آروم و متفکر! گربه هایی که دنبال غذا می گشتن و رو چمنها لم می دادن :) 

خیلی وقتها هم تو قفسه ها سرک می کشیدم و یه کتاب هیجان انگیز پیدا می کردم و می خوندم مثل رستاخیز تولستوی، که همونجا (نصفه و نیمه البته) خوندم...

اما!!!

دیروز که با کلی امید! رفتم مرکزی دیدم میز و صندلی ها برداشته شدن، به جز دو! تازه، اون دوتا هم کنار پنجره هم نیستن!!! و به جاش یه تعداد اضافی، قفسه کتاب گذاشتن!!!! آخه چرا یه جای دانشگاه که با روحیه من سازگار بود، باید عوض می شد؟؟!!! آخه چرااااااا؟ 

+چون کتابخونه همون موقع بسته شد، نشد برم طبقه ی دوم رو چک کنم، امیدوارم اونجا اینطوری نشده باشه، اما می دونم امیدم واهیه!

+ثبت نام تموم شد و رسما شدم دانشجو دوباره! :|

  • Sif Tal

واقعیت اینه که هنوز چیز زیادی از فیزیک نمی فهمم. کتاب خوندن، آسون نیست. و فهمیدن، نیاز به تکرار و تمرین زیاد داره...

خیلی وقتها، موقع فیزیک خونی!  می تونم روابط ریاضی رو درک کنم، اما وقتی به ارتباط فیزیکی قضیه، می رسم، گیج می شم. هر بار که کتابی رو باز می کنم و می خونم (حتی اگه برای دهمین بار باشه!!!) این نفهمیدن رو  به شدت احساس می کنم...

فکر می کنم این نفهمیدن، مشکل اصلی نباشه! در واقع احتمالا تمام آدمایی که تو تخصصشون قوی شدن، یه زمانی، احساس منو داشتن!!!

مشکل اصلی این سوالها هستن:

  • چطور می تونم، علمی و درست، به مسائل فیزیک نگاه کنم؟
  • آیا درسته وقت زیادی بگذارم و این دانش فیزیکی رو یاد بگیرم؟
  • وقتی که یاد گرفتم، چطور می خوام ازش استفاده کنم؟

تو این چند ماه باید بیشتر بگردم و دنبال جواب این سوالها باشم...

  • Sif Tal

نمی دونم از کی بود که تصمیم گرفتم اینجوری باشم که معمولا با هر آدم جدیدی آشنا می شدم... نمی گفتم که شریفی یا المپیادی ام و ... . می خواستم اگه طرف می خواد باهام دو کلمه حرف بزنه، از روی این باشه که از رفتارم خوشش می یاد... 

در واقع همیشه دوست داشتم چیزی بیشتر از دستاوردهای درسیم باشم..

 اما هفته ی پیش وقتی یه آشنای قدیمی ازم پرسید به کجا رسیدی این همه کتاب خوندی؟ همیشه کتاب دستت بود! حتی تو مهمونیها!

ناخودآگاه گفتم تونستم برم دانشگاه شریف!

و اونجا بود که این فکر عینه پتک کوبید تو سرم!!! " آره تو همون آدمی هستی که انگار مستقل از شریف چیز مهمی نداری!!!! وگرنه دلیلت رو شریف عنوان نمی کردی!!!!"

این بود که تصمیم گرفتم، هر هفته علاوه بر کارهای مربوط به درس و کار حتما، 4 ساعت یه کار مستقل و جدید انجام بدم!!!

آپدیت بعد چند ماه: صرفا یه سری کتاب خوندم!!! 

مستقل از شریف باید دقیقتر تعریف می شد. :دی به زودی یه سری فکرهای جدید براش آپ می شه... .

  • Sif Tal