SifTal

SifTal

در جستجوی درمانی برای اینجور زندگی کردن...

۶ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

دارم مسائل الکترودینامیک رو برا میانترم فردا مرور می کنم، هنوز نمی تونم تمرکز کنم، تمام این دو ماه مشکل تمرکز داشتم و سرعت مطالعم چرت بود... نمی دونم دیوونه شدم یا به قول یکی از دوستام اورولم، بیخیال دلیلش حتی! دارم فکر می کنم، شاید پیری یه چیزی شبیه همین باشه،  اینکه اینقدر مشکلات و مسائل روزمره و افکار مختلف، ذهن رو پر می کنه، که نمی شه تمرکز کرد... .

  • Sif Tal

و دوست واقعی، یعنی کسی که بتونی با آرامش، ذهن رو بسپری دستش، ذهنِ صادق، رو حتی! بدون مخفی کاری و دروغ... دوست هم، به شیوه ی دوستانه خودش، ذهنت رو ماساژ  می ده. نمی گم کامل گرفتگی هاش رو برطرف می کنه، نه! ولی، بعد، وقتی ذهنت رو از دستش گرفتی و یه نگاه بهش انداختی، می بینی دردش حتی اگه کمتر نشده، قابل تحمل تر هست و...

  • Sif Tal

افراد دوست داشتنی تو جلسه بودن، اما واقعیتش رو بخواین، جلسه برام کاملا دلچسب نبود! به آدمهای اطراف که نگاه کردم، احساس کردم اونهایی که تو کار جدی هستن، روابط اجتماعی بالایی دارن و اعتماد به نفس خیلی خوب! خب داشتم فکر می کردم چطور من بخوام موثر باشم تو کارهای اینجوری با وضیعت خودم، اصولا من به چه دردی می خورم اینجا؟

  • Sif Tal

اوکی! تعطیلات خورده شد و یه آب هم روش. من هم درست حسابی، درسی نخوندم، اما هنوز دلم روشنه که از همین لحظه ای که یه دقیقه دیگه هست! من شروع می کنم به درس خوندن! آره، همین یه دقیقه ای، که الان دو روزه، نگذشته!

   

+ با توجه به آغار ایام مزخرفِ امتحانات میان ترم، مجاز است که روزی چند بار به خود بگویید: اگه درس بخونی، قراره به جایی برسی!

  • Sif Tal

تو این چند روز خیلی اذیت شدن، وقتی هوا یهو سرد شد. اون سربندی بدون دیواری که شبها توش می خوابیدن، دیگه کافی نبود و شاید همشون سرما خوردن.

تو این چند روز، یه گوشه، با آجر و سیمان برا خودشون یه سر پناه ساختن و جای یه پنجره  و یه در رو با پلاستیک، گرفتن، که کمی جلو سرما رو بگیره و فک کنم، یه چراغ و یه بخاری هم دارن و شبها تو همون سر پناه، می خوابن، شرایطشون بهتر شده، اما هر روز می یان توی این سرما، کار می کنن، رو پیکنیکی غذا می پزن، ظرفها رو با آب سرد، می شورن. 

   

من اینجا تو گرما نشستم، تب دارم و همه بدنم درد می کنه، سه روزی می شه که سرماخوردم، اما چقدر خوبه که هر وقت خواستم، می تونم،با آب گرم، ظرفها رو بشورم. سوپ بپزم. دوش آب گرم بگیرم و بعد زیر پتو قایم شم، بر عکس کارگر های ساختمون بغلی! :(

  • Sif Tal

راستش این روزها، اتفاقات زیادی می افته که نمی تونم از همشون بگم، اما اگه بخوام از اصلی ترین افکاری که توشون قوطه می خورم، بگم، نمی دونم، چی درسته و چی غلط. نمی دونم، تصمیم هایی که هر روز می گیرم، ارزشش رو دارن یا نه! نمی دونم بعدا حسرت می خورم از اینکه فلان چیز رو قربانی فلان چیز کردم، یا برعکس، افتخار خواهم کرد!!

  

نمی دونم این آدم جدیدی که شدم، همونی هست که می خواستم یا نه؟ در این دو ماه هر بار که ترسیدم و خواستم از جمع و از کلاس و از آدمها فرار کنم و خودم رو ایزوله کنم، به خودم پشت سر هم، یادآوری می کردم  که "سیف تمام افکار و احساست، در برابر خدا عریانه! از چی می ترسی؟" و همینجور استدلال های ناقص، منو از فرار منصرف کرد و باعث شد، متفاوت رفتار کنم. ههمم خب اگه به گذشته، نگاه کنیم، من این آدم نبودم، و تا حالا هرگز، اینقدر صادقانه، نسبتا با شجاعت و اینقدر در معرض آسیب، زندگی نکرده بودم و شاید حتی من همون آدم هستم، اما نمایشی دیگری از خودم در این فضایی که انگار تغییر نکرده، پیدا کرده ام و همین، حس جدیدی دارد. آره آدمها بهم می گن، تو کوچیک تر از سنت رفتار می کنی، هه! مهمه آیا؟ هممون می میریم یکی تو بیست سلگی، یکی تو نود سالگی... آیا ارزشش رو داره، انرژی بگذارم که تو بیست و چند سالگی، با دقت به "چند" رفتار کنم؟ اما تو این سنی که به قول فلانی باید یکی دو تا بچه می داشتم و شاغل می بودم، کنجکاوانه می رم تو خیابون و به آدمها نگاه می کنم و حتی می تونم با هیجان به حرفهای آدمها گوش کنم، شاید مثل یک نوجوون! هنوز نمی دونم آیا درست بود که به آدمی که خیلی کم می شناختمش، تعدادی از خصوصی ترین چیزها رو گفتم، حرفهایی که صمیمی ترین دوستام نشنیدن؟ مرز بین از خجالت در اومدن و حماقت، کجاست؟!

 اما می دونی، با حماقت زندگی کردن لذت بخش تر از زندگی با خجالت و احتیاط هست! این چیزیه که کمی درکش کردم تو این مدت... . انگار هنوز گیجم، از آدمها می ترسم،  از محیط، از دیده شدن، هنوز بعد از اینکه از خواب بیدار می شم، دلم می خواد نرم بیرون، دلم می خواد برای همیشه زیر پتو قایم شم... دلم می خواست طیف مریی اشعه ی خورشید تموم می شد، جوری که گرماش نره، اما مریی نباشه!! لامپ ها خاموش می شدن و من تا ابد زیر میز قایم می شدم و هیچ کس سراغم رو نمی گرفت، هرگز دیده نمی شدم و آرامشی همیشگی برام می موند، بنابراین طبیعیه که صبح 2 ساعت بیدار تو رخت خواب  باشم و انرژی و انگیزه ی پاشدنم، از ترس کمتر باشه... در نهایت اما، احساس مسئولیت به کمکم می یاد و بهم می گه: "تو فقط در قبال خودت وظیفه نداری. زندگی آدمهای زیادی به تو وابسته هست." و همین منو بلند می کنه و سرپا نگه می داره، اما صادقانه بگم، چیزی که منو زنده نگه می داره انگیزه ی موفقیت نیست! انگیزه رقابت و پیشرفت نیست! انگیزه ی کمک کردن به دیگران، بهتر کردن شرایط دنیا نیست! لذت بردن از دنیاست!!! می خوام صادقانه بگم، من اون آدم چند سال پیش نیستم... نمی دونم درسته یا نه! اما گوش کن، نکته ی مهمی که دلم رو به درد می یاره جواب دادن به این سوالهاست: انگیزه ی اصلی این کار و اون کار چی بود؟ از خودت چی می سازی سیف؟ کجایی؟ تمرکزت رو برا چی خرج می کنی؟ سیف، بیدار شو، زنده باش... با وسعت بیشتری به دنیا نگاه کن... سیف، سیف، تمرکز برای چی؟

  

+And tomorrow is getting harder, make no mistake!

+عکس از اینجا

  • Sif Tal