راستش این روزها، اتفاقات زیادی می افته که نمی تونم از همشون بگم، اما اگه بخوام از اصلی ترین افکاری که توشون قوطه می خورم، بگم، نمی دونم، چی درسته و چی غلط. نمی دونم، تصمیم هایی که هر روز می گیرم، ارزشش رو دارن یا نه! نمی دونم بعدا حسرت می خورم از اینکه فلان چیز رو قربانی فلان چیز کردم، یا برعکس، افتخار خواهم کرد!!
نمی دونم این آدم جدیدی که شدم، همونی هست که می خواستم یا نه؟ در این دو ماه هر بار که ترسیدم و خواستم از جمع و از کلاس و از آدمها فرار کنم و خودم رو ایزوله کنم، به خودم پشت سر هم، یادآوری می کردم که "سیف تمام افکار و احساست، در برابر خدا عریانه! از چی می ترسی؟" و همینجور استدلال های ناقص، منو از فرار منصرف کرد و باعث شد، متفاوت رفتار کنم. ههمم خب اگه به گذشته، نگاه کنیم، من این آدم نبودم، و تا حالا هرگز، اینقدر صادقانه، نسبتا با شجاعت و اینقدر در معرض آسیب، زندگی نکرده بودم و شاید حتی من همون آدم هستم، اما نمایشی دیگری از خودم در این فضایی که انگار تغییر نکرده، پیدا کرده ام و همین، حس جدیدی دارد. آره آدمها بهم می گن، تو کوچیک تر از سنت رفتار می کنی، هه! مهمه آیا؟ هممون می میریم یکی تو بیست سلگی، یکی تو نود سالگی... آیا ارزشش رو داره، انرژی بگذارم که تو بیست و چند سالگی، با دقت به "چند" رفتار کنم؟ اما تو این سنی که به قول فلانی باید یکی دو تا بچه می داشتم و شاغل می بودم، کنجکاوانه می رم تو خیابون و به آدمها نگاه می کنم و حتی می تونم با هیجان به حرفهای آدمها گوش کنم، شاید مثل یک نوجوون! هنوز نمی دونم آیا درست بود که به آدمی که خیلی کم می شناختمش، تعدادی از خصوصی ترین چیزها رو گفتم، حرفهایی که صمیمی ترین دوستام نشنیدن؟ مرز بین از خجالت در اومدن و حماقت، کجاست؟!
اما می دونی، با حماقت زندگی کردن لذت بخش تر از زندگی با خجالت و احتیاط هست! این چیزیه که کمی درکش کردم تو این مدت... . انگار هنوز گیجم، از آدمها می ترسم، از محیط، از دیده شدن، هنوز بعد از اینکه از خواب بیدار می شم، دلم می خواد نرم بیرون، دلم می خواد برای همیشه زیر پتو قایم شم... دلم می خواست طیف مریی اشعه ی خورشید تموم می شد، جوری که گرماش نره، اما مریی نباشه!! لامپ ها خاموش می شدن و من تا ابد زیر میز قایم می شدم و هیچ کس سراغم رو نمی گرفت، هرگز دیده نمی شدم و آرامشی همیشگی برام می موند، بنابراین طبیعیه که صبح 2 ساعت بیدار تو رخت خواب باشم و انرژی و انگیزه ی پاشدنم، از ترس کمتر باشه... در نهایت اما، احساس مسئولیت به کمکم می یاد و بهم می گه: "تو فقط در قبال خودت وظیفه نداری. زندگی آدمهای زیادی به تو وابسته هست." و همین منو بلند می کنه و سرپا نگه می داره، اما صادقانه بگم، چیزی که منو زنده نگه می داره انگیزه ی موفقیت نیست! انگیزه رقابت و پیشرفت نیست! انگیزه ی کمک کردن به دیگران، بهتر کردن شرایط دنیا نیست! لذت بردن از دنیاست!!! می خوام صادقانه بگم، من اون آدم چند سال پیش نیستم... نمی دونم درسته یا نه! اما گوش کن، نکته ی مهمی که دلم رو به درد می یاره جواب دادن به این سوالهاست: انگیزه ی اصلی این کار و اون کار چی بود؟ از خودت چی می سازی سیف؟ کجایی؟ تمرکزت رو برا چی خرج می کنی؟ سیف، بیدار شو، زنده باش... با وسعت بیشتری به دنیا نگاه کن... سیف، سیف، تمرکز برای چی؟
+And tomorrow is getting harder, make no mistake!
+عکس از اینجا