- ۱۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۰:۵۷
مستی تو، احمق بودن من... این داستان هم یه جایی تموم می شه. فقط هفت سالم بود که فکر کردم می خوام تمام عمرم رو با تو بگذرونم و باهات ازدواج کنم. هفده سالم بود که رفتم دوره المپیاد و وقتی برگشتم و دوباره دیدمت، تو تغییر کرده بودی. همیشه فکر می کردم اگه من نمی رفتم و می موندم. اگه تو تنهایی، شرایط رو تحمل نمی کردی. حالت اونقدرا بد نمی شد. ولی باز رفتم دانشگاه و وقتی برگشته بودم تو اونقدر تغییر کرده بودی که... اه! می تونم با جزئیات از هم چیز بگم. ولی بیخیال! مرور کردن این داستان، هیچ فایده ای نداره. شاید فقط باید بگم، آدمها خیلی چیزها رو بین پنج سالگی و بیست و پنج سالگی می بینند و به خاطرش اونقدر تغییر می کنند که زندگیشان یه جایی متوقف می شه و حتی نمی خواهند تا سی سالگی یا بعدش زندگی کنند.
شاید تو هرگز کسی نبودی که قابل دوست داشتن باشی. شاید فقط قضیه این بود که جایی از داستان تو همدردِ من بودی و شابد هرگز نباید با کسی که می تواند با آدم همدردی کند همراه شد! برعکس باید همراهِ کسی شد که دردهایش فرق کنه. حتی دردهایی با مدل متفاوت که آدم فکر کند اگه خودش تو اون شرایط بود، طاقتش رو نداشت و اون موقع می شه انگیزه گرفت برای محکمتر زندگی کردن.
"بابا از روز اول که توی این آزمایشگاه دیدمت. گفتم این دیگه اینجا چه کار می کنه؟ هر کی تو رو با این وضیعتِ زندگی ببینه. فک می کنه تو اولویتِ اول و آخرت علمه. کسی فک نمی کنه تو حتی بخوای ازدواج کنی." یکی از بچه های آزمایشگاه ح. امروز در حالی که به چشمام زل زده بود می گفت. و منم که بلند بلند می خندیدم؛ گفتم: "چی؟ جدی بود الان؟" ولی دیدم راس می گه. شاید کسایی که ازدواج می کنن. کسایی هستن که اولویت زندگیشون پول باشه؛ یا خوشگلی و خوش تیپی و خوش گذرونی و یا وابستگی عاطفی و بچه دار شدن و ... یه چیزهای این شکلی! دیدم من این اولویت ها رو ندارم.
راستش نه اینکه اینا تو ذهنم نباشن. یا نخوامشون. تهِ ذهنم هستن. ینی دلم می خواست اینا چاشنی زندگیم بودن!!
+مرسی استادِ گلم! که منو مثلِ سگ های شکاریت بی شیله پیله، می دونی! :|
چرا اکثرِ آدمهای دنیا، حتی اونهایی که خیلی مهربون هستند. بیشتر از اون حدی که به آدم کمک می کنند. از آدم انتظاراتِ زیادی، دارند؟
اگه تو بگی ادای قوی بودن رو درمی آری. می گم احتمالا تمام آدمهای قوی دنیا. ادا درمی آورند.
اگه تو بترسی. می گم تمام آدمهای شجاع دنیا از عمق وجودشون می ترسند.
اگه تو نخوای که ادامه بدی. می گم حق داری.
نیاز دارم که وقتی تو چشمِ آدمها خودم رو می بینم. یه آدم مهربون، قوی، با اراده، محکم و باعرضه ببینم. و سعی می کردم فراموش کنم که نیاز داشتم که آدمها منو خودم یعنی سیف ببینند.
و بین خودمون بمونه که گاهی خیلی حالم از سیف به هم می خورد و می خوره. اصلا هر کی بدونه سیف کی هست. خیلی تصویر زشتی تو چشماش دیده می شه. حتی در تخیالاتم هیچ چیزی به اندازه خودم، با واقعیت فاصله نداشته.
ریاکارم! انگیزه های احمقانه دارم!
حداقل از وقتی که چشمهام رو باز کردم دیدم تمام این قضیه، تقصیر من نیست. فهمیدم که باید بی خیال بشم. فهمیدم بیشتر وقت ها شرایطِ زندگی توی این دنیا، کثیف تر از اونیه که بشه با محبت کوچولو تو دلمون و اراده های نصفه نیمه ای که اکثرا خرج می کنیم. تمیزش کنیم. و همزمان که ما به فکرِ آرمان هامون هستیم. دنیا خیلی خشن، همه چیز رو می گیره و با ارزشترین چیزی هم که داریم زمان هست.
وقتی گرانش قوی هست، فضا- زمان رو خمیده در نظر می گیریم. اینطوری فضا-زمان یه متریک جدید داره. یعنی به روش جدیدی فاصله ها رو اندازه می گیریم. حتی مسیر نور دیگه خط مستقیم نیست. عجیبتر اینکه موقعیتهای فضا-زمانی هست که اگه دو نفر توش باشن و حتی اگه فاصله شون* رو اندازه بگیرند. نمی توانند بفهمند با چه سرعتی به هم نزدیک می شوند. پس چجوری پیش بینی کنیم کی به هم می رسند؟ 2 سال طول می کشه یا سه سال، صد سال؟ اصلا زنده می مانند تا بتوانند همدیگرو ببینن؟ چرا زمان-مکان اینقد در هم پیچیده شده؟
مخفی کردن بی مفهوم و مسخره هست! وقتی که با هر تیک تاک ساعت، دو ثانیه، به مرگم نزدیک تر می شم و هیچ چیزی ندارم که بتونم نگه دارم. دنیا من تسلیمم! هر طرحی که می خواهی رو چهره ام بزن، هر سلولی را که می خواهی سرطانی کن و هر کدام از تپش های قلبم درد دار، کن. تو چیزی بیشتر از جانم را نمی توانی ازم بگیری و همان را هم ذره ذره با نفس هایم، غرورم و اعتماد به نفسم، بیرون کشیده ای، گرفته و برده ای. باز هم بردار و... من هی در تقلا هستم که ذره ای از آنها رو دوباره بسازم؟؟! شاید فقط، باید تسلیمِ تو می بودم.
+حتی آدمهای اطراف برایم خیلی مهم نیستند. من می خواستم محبوب باشم و اعتماد به نفس با خاک یکسان شده ام را بالا بکشم! برای همین به بقیه کمک می کردم و می کنم یا با بقیه مهربون حرف می زنم و ... . من آدم خیرخواه و با محبتی نیستم. راستش، خود خواهم خیلی خیلی زیاد!!