SifTal

SifTal

در جستجوی درمانی برای اینجور زندگی کردن...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۳۰ خرداد ۹۶ ، ۰۷:۳۰
  • Sif Tal

 

نباید یادم بره که چقدر این روزها ناراحت هستم و هر روز چهار، پنج ساعت بیدار، تو رخت خواب می مونم و نمی خوام پا شم. و چقدر خودکشی رو با دردش تصور می کنم. نباید یادم بره که دو ماه می شه که اصلا حالم خوب نیست. نباید یادم بره که چقدر احساس می کنم مسیرم رو از دست دادم و نمی دونم که چه کار می کنم؟ نباید یادم بره که چقدر از خودم بدم می آد. نباید یادم بره که خیلی خسته ام و انرژی ای ندارم. نباید یادم بره که به همه دروغ می گم که خوبم و دارم درس می خونم. نباید یادم بره که چه چیزهایی اذیتم می کنن. نباید یادم بره که هنوز هم کوتاه می آم. نباید یادم بره که چرا این شکلی شدم. نباید یادم بره که شاید من مسئول خرجی دادن به کسی نیستم. نباید یادم بره که من هنوز بزرگترین آرزوم اینه که پسر به دنیا می اومدم و به چه دلایلی؟ نباید یادم بره که حق دارم بعضی آدمها رو بی اهمیت بدونم. و مهمتر از همه نباید یادم بره که وقتی چیزی کمک نمی کنه، کمک نمی کنه.

  

ولی درد اصلی همینه که نمی دونم، چه کار می کنم؟؟ چه اتفاقی داره می افته؟ حتی نمی تونم درست فکر کنم!!! 

باید یه لیست تهیه کنم از تمام کارهایی که توی پنج ماه قبل انجام دادم و تمام افکار و رویاهایی که تو سرم داشتم. و بخش خوبیش رو بریزم تو سطلِ آشغال! و دیگه هیچ وقت تو زندگیم بهشون برنگردم. تمام آدمهای الکی و تمام تفریحهای مسخره و عادت های غذایی و فکری بی خود و بعد ذهنم رو باز بگذارم که به هر چیزی که دلم می خواد فکر کنم و هر کاری که دلم می خواد انجام بدم و با هر آدم جدیدی که می خوام آشنا بشم.

   

+هدفم این بود که... یادم نمی آد... .

++ببخشید، شاید چند وقتی برم و حالم که بهتر شد، برگردم. حالا این بهتر شدن می تونه یک هفته طول بکشه یا چند ماه یا یک سال... .

  • ۲۱ خرداد ۹۶ ، ۲۲:۲۷
  • Sif Tal

  

Be present with your pain,

The only way out is through!

  • Sif Tal

می دونید وقتی با دقت به دور و برم نگاه می کنم. آدمهای این شکلی زیاد هستند، در درونشون، خیلی غمگین هستند، چون کلی نیازهای مختلف دارند و البته وقتی مقابلت قرار می گیرند و نگاهت می کنند و حرف می زنند با شخصیت به نظر می رسند. ولی در جستجو هستند که آیا تو آدمی هستی که بتوانی بهشان چیزی بدهی؟ و ممکن است حتی آزمایشی از تو خوششان بیاد یا برنامه ای بریزند و اصرار داشته باشند که تو شاملش باشی، حتی مثلا برای خودت! یا مثلا به تو  یه سری محبت می کنند و بعد چند برابر انتظار دارند و یا منت می گذارند. بعضی ها آنقدر سیاست دارند که غیر مستقیم منت می گذارند و کنترل می کنند.

این آدمهای نیازمند، در عین حال تظاهر می کنند که حالشان خوب هست و چه رویاها رو آرزوها و برنامه هایی برای آینده شان دارند و زندگیشان چه خوب پیش می رود حتی! ولی در نهایت می فهمی که همه ی خوبی هایشان، در جهت رفع همان نیازهایی بود که از همون اولش در وجودشون بود. نه به خاطر اینکه آدم خوبی هستند و نه برای اینکه دوستت دارند.

خیلی چیزها الکی و بی خود هست. الکی تر از همشون اعتماد به قدرتی است که وجود نداره.

  • موافقین ۱ مخالفین ۰
  • ۱۲ خرداد ۹۶ ، ۱۶:۰۵
  • Sif Tal

دلم می خواست برای لحظه هایم، به اندازه ی یک دهمِ حس خوبِ وجود او در افکارم، ارزش قائل می بودم. اون وقت حتی می شد، بیشتر زندگی کنم.

  

+اردیبهشت خوب نبود. به جز زانو درد و کمر درد و ... . افتادن از پله های دانشکده. حس کردم پتانسیل اینو دارم که دوباره برگردم به دوره ی افسردگی! چون که یکی دو هفته ای نمی خواستم از خونه برم بیرون.

++چرا نمی فهمیم که خیلی مهم نیست چه کاری انجام می دیم؟!! مهم اینه که بشه با تمام وجود، یه کاری رو انجام بدیم.

+++راستی مقاله ای که روز تولدم سابمیت کرده بودیم. major revision خورده. یعنی غلط هاش رو اعلام کردن.  اگه تصحیح کنم و تحصیصاتم رو قبول کنند، چاپ می شه. 

++++ممنون از تمام کامنت ها تون برای پست قبلی. :)  هر چی دوست دارید بگید. نظرات کاملا بازه.

  • Sif Tal
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۰:۵۷
  • Sif Tal

مستی تو، احمق بودن من... این داستان هم یه جایی تموم می شه. فقط هفت سالم بود که فکر کردم می خوام تمام عمرم رو با تو بگذرونم و باهات ازدواج کنم. هفده سالم بود که رفتم دوره المپیاد و وقتی برگشتم و دوباره دیدمت، تو تغییر کرده بودی. همیشه فکر می کردم اگه من نمی رفتم و می موندم. اگه تو تنهایی، شرایط رو تحمل نمی کردی. حالت اونقدرا بد نمی شد. ولی باز رفتم دانشگاه و وقتی برگشته بودم تو اونقدر تغییر کرده بودی که... اه! می تونم با جزئیات از هم چیز بگم. ولی بیخیال! مرور کردن این داستان، هیچ فایده ای نداره. شاید فقط باید بگم، آدمها خیلی چیزها رو بین پنج سالگی و بیست و پنج سالگی می بینند و به خاطرش اونقدر تغییر می کنند که زندگیشان یه جایی متوقف می شه و حتی نمی خواهند تا سی سالگی یا بعدش زندگی کنند.

شاید تو هرگز کسی نبودی که قابل دوست داشتن باشی. شاید فقط قضیه این بود که جایی از داستان تو همدردِ من بودی و شابد هرگز نباید با کسی که می تواند با آدم همدردی کند همراه شد! برعکس باید همراهِ کسی شد که دردهایش فرق کنه. حتی دردهایی با مدل متفاوت که آدم فکر کند اگه خودش تو اون شرایط بود، طاقتش رو نداشت و اون موقع می شه انگیزه گرفت برای محکمتر زندگی کردن.

  • موافقین ۵ مخالفین ۰
  • ۱۸ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۱۳
  • Sif Tal

"بابا از روز اول که توی این آزمایشگاه دیدمت. گفتم این دیگه اینجا چه کار می کنه؟ هر کی تو رو با این وضیعتِ زندگی ببینه. فک می کنه تو اولویتِ اول و آخرت علمه. کسی فک نمی کنه تو حتی بخوای ازدواج کنی." یکی از بچه های آزمایشگاه ح. امروز در حالی که به چشمام زل زده  بود می گفت. و منم که بلند بلند می خندیدم؛ گفتم: "چی؟ جدی بود الان؟" ولی دیدم راس می گه. شاید کسایی که ازدواج می کنن. کسایی هستن که اولویت زندگیشون پول باشه؛ یا خوشگلی و خوش تیپی و خوش گذرونی و یا وابستگی عاطفی و بچه دار شدن و ... یه چیزهای این شکلی! دیدم من این اولویت ها رو ندارم.

راستش نه اینکه اینا تو ذهنم نباشن. یا نخوامشون. تهِ ذهنم هستن. ینی دلم می خواست اینا چاشنی زندگیم بودن!!

  

+مرسی استادِ گلم! که منو مثلِ سگ های شکاریت بی شیله پیله، می دونی! :|

  • Sif Tal

چرا اکثرِ آدمهای دنیا، حتی اونهایی که خیلی مهربون هستند. بیشتر از اون حدی که به آدم کمک می کنند. از آدم انتظاراتِ زیادی، دارند؟

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۳:۲۰
  • Sif Tal

اگه تو بگی ادای قوی بودن رو درمی آری. می گم احتمالا تمام آدمهای قوی دنیا. ادا درمی آورند.

اگه تو بترسی. می گم تمام آدمهای شجاع دنیا از عمق وجودشون می ترسند.

اگه تو نخوای که ادامه بدی. می گم حق داری. 

  • موافقین ۳ مخالفین ۰
  • ۱۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۱:۳۲
  • Sif Tal