SifTal

SifTal

در جستجوی درمانی برای اینجور زندگی کردن...

داشتیم با هم حرف می زدیم و گفتیم که برای اینکه به چیزهای بزرگ که توی ذهنت هست، برسی، چیزهای بزرگتری رو باید قربانی کنی. ن. برگشت سمتِ من و بهم نگاه کرد و با حالت جدی ای آمیخته با تفکر گفت: من که نتونستم، تو هم نمی تونی! راستش دلم خواست که یک روزی بهش، یا حداقل به خودم ثابت کنم که توانسته ام. ولی فکر کردم، شاید هم ن. راست می گوید. بابا! این آدمی که الان هستم، دویست سال هم عمر کند، نمی تواند! نه به خاطر اینکه تواناییش رو نداره؛ برای اینکه این آدم، خیلی وقتها حس و فکر الکی و بی استفاده رو بزرگ می کند.

  • Sif Tal

غذایی که ناهار خوردم هنوز تو معده ام داره می چرخه و حالم رو بد کرده و دلم می خواد هر چی خوردم، بالا بیارم! ولی از اونجایی که مامانم نشسته اینجا و همه ی حرکاتم رو زیر نظر داره. اگه الان بالا بیارم، سریع می فهمه و نتیجه می گیره که من حالم بده. مامان گل من هم مثل خیلی از مامانها! از اون مدلهایی هست که جو گیر می شه و حال بدِ آدم رو می گیره و ده برابر بدتر برمی گردونه. در نتیجه دارم به زور این حس تهوع رو تحمل می کنم. وایسم مامان بره بیرون؟! یا اینکه من برم دستشویی عمومی پیدا کنم؟! :/

+اصلا هم دخترِ با ملاحظه ای نیستم ها! فقط می خوام از اتفاقاتِ بدتر جلوگیری کنم!! :|

  • Sif Tal

امشب تو با من حرف بزن.

دیگه نمی رم تو رویایی از آینده های عجیب و غریب، یا خاطرات شیرینی از گذشته. و یا توهمی از یک تصور ناممکن.

حتی نمی رم اون کتاب جدید رو باز کنم و با علاقه، قلم و کاغذ رو بردارم و به دنبالِ خوندن و درک چیزهای جدید باشم و برای یک لحظه فقط یک لحظه! فکر کنم که... کاش! کسی بود که فقط برای یک بار، با هم کتاب بخوانیم و هیجان درک چیزهای جدید رو، باهاش شیر کنم.

  • Sif Tal

شاید مشکل این نیست که زندگی خیلی از ما ها، سخته. مشکل اینجاست که ما فکر می کنیم زندگی باید آسون باشه یا به زودی آسون بشه. 

مشکل اینه که ما مثل مامان و بابای دلسوز با خودمون رفتار می کنیم! و هر وقت کمی دردمان می آید. به خودمون می گیم کمی استراحت کن که حالت بهتر شه و برای اینکه شاد شویم، به خودمان باج می دهیم. بدون اینکه توجه کنیم هر ثانیه فعالیت یا استراحتِ اضافی و الکی، یا هر لحظه ای که جوری می گذرونیش که راضی نیستی، نه تنها یک ثانیه به مرگ نزدیک تر شدی! و حتی اعتماد به نفس و اراده ات را برای ادامه ی مسیر زندگی شکوندی. ولی.. اشکال نداره. آخه همه همینجوری هستیم. :))

  • Sif Tal

حدودا ده سال پیش. ماه رمضون بود و من داشتم برای المپیاد می خوندم... همه چیز یهویی شد، من داشتم برای کنکور می خوندم... تا اینکه رشت یه آزمونِ المپیاد فیزیک استانی برگزار کرد و من توش قبول شدم، رفتیم رشت، کلاس المپیاد! مدرسه ای که کلاس ها توش برگزار شد. میرزاکوچک خان، تیزهوشان پسرونه ی رشت بود. و یادمه چقدر برام مدرسشون بزرگ و مثل یک رویا به نظر می رسید. و اونجا برای اولین بار یک تیزهوشانی دیدم که حتی المپیادی هم بود!!! نمی دونید اون لحظه یکی از بهترین لحظه های زندگیم بود!! سوال هایی که می داد رو خیلی ها بهتر از من حل می کردند. راستش من هیچ وقت یادگیری سریعی نداشتم. اینو توی مدرسه عادیمون می دیدم که تعدادی از بچه های دیگه، خیلی زودتر از من درس ها رو می فهمند... . ولی همیشه آرزوم این بود که یک تیزهوشانی باشم، اما در امتحان ورودی تیزهوشان قبول نشدم... 

  • Sif Tal

از حموم اومدم. دارم موهام رو آروم آروم و با نوازش خشک می کنم که بیشتر نریزه! چون که کوتاه کردنش تاثیری روی ریزش نداشته. و جلوی آینه هستم که داداشم می آد. می گه: وااای سیف! دقیقا شبیه این monk ها شدی! فقط اگه موهای وسط سرت کمتر از این بود...

+ امروز روز خوبی بود. به چند تا چیز خندیدم. یکیش همین مانک بود. :))))

  • Sif Tal

فقط سعی کردم واقعیتی که می دونم رو بگم. می دونید بهترین صفتی که برای یه آدم دوست دارم و می خواستم خودم هم داشته باشم، مقاوم بودنه و فیلوسوفیا تو مقاوم و محکم بودنش، خیلی شجاع و با جسارت رفتار می کنه. از اون آدمهاس که فقط با چند لحظه کنارِ آدم بودن، تا مدت زمان زیادی اثرش روی آدم می مونه. در واقع، داشتنِ دوست خوب و عاقل، مهربون، با درک و ... مثل فیلوسوفیا بهترین اتفاقِ سال 95 برای من بود. اصلا هم اغراق نمی کنم!

  • Sif Tal

می رم جلو آینه می ایستم. دنبالِ خلا می گردم، ولی هنوز نمی فهمم. چه اشکالی هست تو این زندگی؟ چرا نمی فهمم؟ دستم رو می گذارم روی آینه و به سیف می گم. هی! اشکال نداره اگه این مسیر، غلطه یا درست. اشکال نداره که  جسمی و روحی تموم شدی. فقط... فقط... امیدوار باش که یک مسیر برای تو وجود داره و اگه خودت رو نکشی، می تونی اون مسیر رو پیدا کنی.

  • Sif Tal

هنوز یک ساعت تا امتحان مونده بود. قیچی رو برداشتم و رفتم تو حموم... روی موهام دست کشیدم. موهام حسِ پنچاه سالگی داشتند! هنوز حالم خوب نبود و بالاخره قیچی رو گرفتم روی موهایم می خواستم فقط با یک حرکت همش رو از جا بکنم. ولی قیچی اونقدر قدرت نداشت. آروم آروم قیچی رو حرکت دادم... هربار که قیچی که صدا می خورد آرامش ام بیشتر می شد. انگار داشتم خلاص می شدم، نمی دونستم تا این حد از موهام بدم می آد!!! خون دماغ شده بودم. خون کفِ حموم، با تارهای مو می چرخید... .

می شد تو دو سه مشت همش رو جمع کرد! چیز زیادی نبود. همش رو ریختم روی درب توالت فرنگی و بعد با یک پلاستیک جمعشون کردم. تا حالا هیچ وقت این قدر از نبودنِ موهام خوشحال نشده بودم! حتی دلم می خواست، با قیچی می تونستم کچل کنم!! ولی دو سه سانتی نگه داشتم. از حموم که اومدم بیرون و جلوی آینه، فرهای کوچیک رو سرم رو دست می زدم... خودم رو مجبور کردم که به ناحیه ی فرقِ سرم که خیلی کم پشت شده، دست نزنم که شاید کمی احساسِ رضایت برایم بمونه! ولی رضایت یک دقیقه هم طول نکشید. دلم می خواست همون موهای دو سانتی هم نبود! دلم می خواست به جای سرِ  امتحان، می رفتم یه آرایشگاه و مقتعه ام رو در می آوردم و می گفتم لطفا موهایم رو بتراشید. دلم می خواست پسر می بودم و می شد که همیشه خودم رو کچل نگه می داشتم. تا اینکه دختری باشم که مجبوره با ریزشِ موهاش کنار بیاد!

    

+ همم... بیخیال! این همه پسر کچلِ کوچیکتر از سی سال، تو این دنیا هست! یه چندتا دختر هم کنارشون؟ درست نیست که آدم به خاطر کم پشت بودنِ موهاش خجالت بکشه! نه؟ ولی راستش، من خجالت می کشم و دلم می خواد که خجالت نکشم. راستش گاهی دلم می خواد باور کنم که ممکنه پسری پیدا شه که از دخترِ کچل خوشش بیاد؟ :))

  • Sif Tal

دلم می خواد بنویسم... با اینکه می دونم خوب نیستم و فقط چرت و پرت می گم.

  • Sif Tal