SifTal

SifTal

در جستجوی درمانی برای اینجور زندگی کردن...

۲۱ مطلب با موضوع «زندگی روزمره» ثبت شده است

تو این چند روز خیلی اذیت شدن، وقتی هوا یهو سرد شد. اون سربندی بدون دیواری که شبها توش می خوابیدن، دیگه کافی نبود و شاید همشون سرما خوردن.

تو این چند روز، یه گوشه، با آجر و سیمان برا خودشون یه سر پناه ساختن و جای یه پنجره  و یه در رو با پلاستیک، گرفتن، که کمی جلو سرما رو بگیره و فک کنم، یه چراغ و یه بخاری هم دارن و شبها تو همون سر پناه، می خوابن، شرایطشون بهتر شده، اما هر روز می یان توی این سرما، کار می کنن، رو پیکنیکی غذا می پزن، ظرفها رو با آب سرد، می شورن. 

   

من اینجا تو گرما نشستم، تب دارم و همه بدنم درد می کنه، سه روزی می شه که سرماخوردم، اما چقدر خوبه که هر وقت خواستم، می تونم،با آب گرم، ظرفها رو بشورم. سوپ بپزم. دوش آب گرم بگیرم و بعد زیر پتو قایم شم، بر عکس کارگر های ساختمون بغلی! :(

  • Sif Tal

هفته ی سختی بود، دیروز میانترم محاسبات کوانتمی داشتم، فردا هم جی ار ای دارم!

خب من سعی خودم رو برای همه چیز کردم، برای میدترم هم تلاش کردم، اما سعی من، نمره کامل نبود! نمره ی خوب هم نبود! نمره ی متوسط بود! اما به هر حال سعی بود و... آره، شاید اگه در ماه مهر، شبها تا دیر وقت کتاب نمی خوندم! مثلا اون یکشنبه، تا ساعت 3، 4 صبح، پلورالیزم دینی نمی خوندم و یا سر کلاس الکترودینامیک دیوان شمس نمی خوندم و تمام آخر هفته ها، مقاله های اون پروژه ی چلغوز رو نمی خوندم و بقیه تایمم رو به آهنگ گوش دادن و وب گردی و احوال پرسی با آدمها، نمی گذروندم. الان بهتر می شد امتحانم!

 

کارها و اتفاقات متفرقه این دو هفته: 

سه چهار شب نخوابیدم تا تمرین های محاسبات کوانتمی رو بنویسم، تمرینهای سختی که از هیچ کدومشون نیومد تو امتحان! :))

یکشنبه دندونم شکست و نصفش اومد تو دستم! باورم نمی شد، حتی فکر کردم، شاید خوابم، و بعد دیدم نه واقعیته!!

چهارشنبه هم کلاس حل تمرین، پرفکت نبود! اما بهتر از قبل بود، راضی بودم. واای خیلی جالبه که به آدمها زمانی که امتحان می دن، نگاه می کنم! در واقع، یه زاویه جدید نگاه کردن به آدمهاس! :دی

وارد یه گروه جدید تو دانشگاه شدم، به نظرم تجربه ی خیلی خوبی بشه.

با دو تا از دوستام، صحبت های خیلی خوبی داشتم، که بهم انگیزه داد، برای اینکه با آدمها بیشتر ارتباط برقرار کنم.

و آخر هفته هم کمی، با دوستهای قدیمیم رفتم گیم و دوتا*، و کلی خندیدیم!

     

+ چند تا کار باید انحام بدم این هفته، اما مهمترینشون اینه که متمرکز تر شم، و از افکار پراکنده دوری کنم.

+عکس از اولین سری تمرینهای این ترم هست، که همراه با کلی ذوق حل شدن! :دی

 

*دوتا یک بازی کامپیوتری آنلاین است.

  • Sif Tal

پاییز نشسته رو زمین، عطر هوا عوض شده و من همچنان در جستجوی اینکه از این دنیا چی می خوام، آدمهایی که رد می شن رو با دقت نگاه می کنم. سرچ می کنم تو طرز حرکاتشون و لحن حرفاشون و عمق نگاهشون، حتی تو فضای مجازی هم، تو وبلاگ ها و اینستا می گردم، نمی دونم دنبال چی هستم اما جستجو می کنم و سعی می کنم چند بار بگردم، با دقت! بعدش می رم سراغ ذهن خودم، در کل آروم تر شدم، خاصیت این فصله، بهم آرامش خاصی می ده. آه تصور می کردم هدف آدمها در این دنیا اینه که عاشق شن... و همیشه فکر می کردم که فقط کافیه که عاشق شم و بعد همه چیز درست می شه. زیر لب زمزمه می کنم: "هه! افکار یه دختر کوچولو!" و فکر می کنم، چطور چیزی رو خواستم که نمی تونم تعریفش کنم... .

و باز صدای آشنا و دلنشینش تو جمجعه ی خیالیم می پیچه و منو تقریبا فریب می ده،  "اینقدر فکر نکن، احساست رو در آغوش بگیر و بعد دست در دستش، قدمهایت را باهاش هماهنگ کن..." دوباره و دوباره...اما این بار جلو این ندا وایسادم!

هی! جلوت وایسادم حتی اگه دیگه  همون که تعریف نکردم چیه، نشم! حتی اگه تنهاترین آدم دنیا شم، جلو ندای تو وایسادم... و تو دیگه دلم رو آروم نخواهی کرد، اشکال نداره، درد کشیدن به خاطر "شدن"، بهتر از زجر کشیدن، "بودن" است.

  

+آنچه  خود داشت در دیگران سرچ می کرد؟!

  • Sif Tal

راستی امروز علت اون اتفاق رو دیدم!

چند سال پیش بود و محفظه ی اعتماد به نفس من در شرایط خلا به سر می برد، و بعدش، تا مدت زیادی نمی تونستم جایی برم که احتمال دیدن اون آدم وجود داشته باشه! چون نسبت به همه دلایلی که باعث شد اون اتفاق بیوفته حس بدی داشتم، یکی از دلایل این بود که من از اونجا رد می شدم و جواب سلامش را دادم!

اما این بار وضعیتش خوب نبود، دلم براش سوخت، و بخشیدمش حتی با یه نگاه!

    

می فهمی چی می گم؟ جدا می خواستم بهش کمک کنم!

   

چرا عقل رو می بندیم یهویی!

چرا یادمون می ره؟ یادمون می ره که فکر انسان ها می تونه غیر انسانی باشه...

و ما، تنها به دلیل فضای معینی از سواستفاده های تعریف شده در تصور اینطور آدمها، در قسمت فعال مغزشون، قرار می گیریم. از این آدمها دوری کن سیف!

  • Sif Tal

امروز روز اول تی ای بودن، در زندگیم بود!!! 

وقتی رسیدم سر کلاس، در کلاس بسته بود و دستگیره شکسته! خدا رو شکر تونستم یکی از پسرها رو بفرستم دنبال کلید... اول کلاس که شروع کردم به صحبت،  لحن صدام تغییر کرد و یه بار هم نفسم گرفت، یهو استرس ام زیاد شد اومدم بشینم که استرسم کم شه، اما صندلی از این چرخی ها بود که ارتفاعش رو خیلی کم کرده بودن و میز هم از این بلندا بود! (احتمالا اسم خاصی داره که من نمی دونم) و وقتی نشستم (در حال حرف زدن!) یه مرتبه دیدم هیچ کی رو نمی بینم و در واقع پست میز قائم شده بودم. :))

بلافاصله پا شدم، عین این کمدی ها شده بود!!

مشکل دیگه یه پسر بازیگوش بود که درسش هم خیلی خوب بود، ولی هی با بغل دستیش می گفت، می خندید. البته آوردمش پای تخته دوبار و مشکل حل شد!!!

کم کم صدام جدی شد و سعی کردم تماس چشمیم رو با بچه ها بیشتر کنم، وقتی تمام ذهنم رفت رو مسائل، دیگه استرس نداشتم و حتی کلاس رو خیلی خیلی دوست داشتم و گذر زمان رو هم نفهمیدم :) 

+ مثل همیشه! معلم بودن، رو دوست دارم، انگار یه کنترلی در باطن این کار هست که اعتماد به نفس آدم رو می سازه خود به خود.

++ و فرار من از تدریس به پسرها، تموم شد.

  • Sif Tal

و این روزها تا اونجایی که جا داره، وقت هدر می دم. دوست دارم این دوران رو! می خواهم تا جایی که می شه خودم باشم و خودم رو بیشتر بشناسم.

دوست داشتم می تونستم، تمام اضطراب اجتماعی و تمام چیزهای بد رو یکجا بکنم از خودم، اما این پروسه زمان می بره و الان همین که در شرایط پیشرفت هستم، خیلی خوبه.

امروز یکی از بهترین دوستام بهم زنگ زد، راستش هر بار که باهاش حرف می زنم، کلی حرف باقی می مونه برای گفتن و گیج می شم از بازه ی بزرگ حرفهایی که می تونم بهش بگم، چون بهش اعتمادِ کامل دارم و اگه دوستانی مثل اون در زندگی من نبودن، نابود می شدم. کلی مرسی ش. ! :)

  • Sif Tal

کی فکرش رو می کرد سختترین کلاس زندگیم! گرانش و نسبیت عام دو باشه!!! تا حالا اینقدر اصطلاح نا آشنا نشنیده بودم و فکر می کنم با این درس کلی چیزهای جدید یاد بگیرم، دوست داشتم طرز برخوردش با مسایل رو، همون ریاضی شیرین و محض و دنیاهای عجیب غریب! اینکه event horizon، نال است، پس زمان گونه و مکان گونه نیست! و به خصوص بحث آماری سیاه چاله ها خیلی خیلی هیجان انگیز بود... چطور تا حالا دنبال کیهان شناسی نرفته بودم؟!!

و کی فکرش رو می کرد بلافاصله بعد این کلاس هیجان انگیز و مرموز! بریم سر جلسه ی فیزیک پزشکی و راجع به اکتیو و دی اکتیو کردن آنزیم فلان هموگلوبین خون، در 10 درجه سانتی گراد و مفهوم کلمه ی انگستروم!!! برای یه دانشجوی میکروبیولوژی حرف بزنیم! :|

و این همه آزمایشگاه های مختلف که چیزی راجع بهشون نمی دونم، هست و من همچنان در حال سرچ کردن هستم و این روزها همش از خودم می پرسم: آیا دوست دارم این چیزهایی که استادها می گن رو یه زمانی به آدمهای دیگه یاد بدم؟؟!

+تلاش های یه فیزیکدون کوچیک، برای پیدا کردن فیلدش!!!

  • Sif Tal

داستان از اینجا شروع شد که چند هفته پیش لپ تاپم رو دادم به داداشم که با دوستش پروژه انجام بدن، از قضا لپ تاپ رو جا گذاشت تو خونه ی رفیقش و وقتی برگشت خونه گفت: ببخشید جا موند لپ تاپ، اما اصلا نگران نباش، دوستم قابل اطمینانه! و من هم گفتم: آره، مهم نیست...

بعد از چند روز رفت و لپتاپ رو پس گرفت و چشمتون روز بد نبینه! یعنی یه صفحه فایرفاکس، نمی تونستم باز کنم و بخونم، بعد یه دقیقه، redirect می یومد و بعد پیوندها یا تبلیغ.

به ناچار هاردم رو که سالها توش کلی چیز میز، ریخته بودم، فرمت کردم و الان در حال نصب درایور و نرم افزار هستم، سرعت اینترنت هم ما رو خجالت زده کرده (عوضی...!) حالا فردا هم ساعت 8 کلاس دارم و عصر هم باید برم توضیح بدم به استادم که چی خوندم، با این لپ تاپِ تعطیل... :|

+ چهارشنبه، همینجوری ویروسی برده بودمش دانشگاه، از قضا یکی از دانشجوها لپ تاپ می خواست و تنها کسی که تو آزمایشگاه می تونست بهش قرض بده، من بودم. حالا لپ تاپ ویروسی... هی این آدم می خواد ازجی  میل، پاور پوینت و مقالش رو دانلود کنه، هی صفحه پیوندها می یاد، استاد هم وایساده منتظر! من هم داشتم توضیح می دادم که باید سریع عمل کنی، چند ثانیه فرصت داری تا اون صفحه بیاد، دوباره امتحان کن... بالاخره با موفقیت دانلود شد و در ضمنش، بهم یه سری توصیه هم شد، که چطور از ویروسی شدن لپتاپم جلو گیری کنم. می خواستم بگم، بهترین راه اینه که لپتاپ رو دست پسرها نسپری! :))

++نمی دونم اون صفحات چی بودن، خدا خیرش بده این پیوندها رو، حفظ آبرو کرد!!

  • Sif Tal

برنامه ی تافل و جی آر ای خوب پیش می ره، 2000 تا لغت حفظ شدم و بیشتر با اسپیکینگ آشنا شدم :) و تا حالا نتونستم جایی کار پیدا کنم... یا رد می شم یا رد می کنم...

اما... بی خیال! بیاید از دورانِ مثلا بیکاری لذت ببریم! برای من که تا دانشجو شدن تنها سه هفته فرصت باقیه...

+حال و حوصله ی دانشگاه رو ندارم! اونم از نوع ارشدش، چون قبلا تجربه ی خوبی نبود، امیدوارم یه جوری قدرت رویارویی باهاش رو پیدا کنم.

++ببخشید، کم می نویسم و کم سر می زنم به وبلاگها، خیلی وقتم کمه این روزا، به خاطر برنامه های زبان و پروژه... .

+++تو این چند ماه، بازی کامپیوتری رو که کامل میگذارم کنار و مجبورم با دوستای گیمرم خدافظی کنم :( اما تصمیم دارم، اینجا رو نگه دارم تو این دوران و بیشتر بنویسم، امیدوارم بتونم! :)

  • Sif Tal

این روزها بیشتر، دنبال کار می گردم، شنبه باید برم یه چند جای جدید برای مصاحبه... این پزشکی که شمارش رو برای پروژه گرفتم، جواب نمی ده...کلی برای این پروژه زحمت کشیدم و نمی خوام ولش کنم، اما همش به این فکر می کنم برم سراغ یه چیز نظری تر، فیزیک کاربردی انگار با روحیه ی من سازگار نیست، با اینکه جالبه، اما...

دلم می خواد برم با یه استاد دیگه صحبت کنم، ولی می دونم با دو تا پروژه و برنامه ای که برای تافل و جی ار ای و کار دارم، جای هیچ مشغله ی اضافه ای نیست... از طرفی برنامه ورزش و خونه داری و کلی کار دیگه هست که ... دارم فکر می کنم اون موقع که دبیرستانی بودم چ دنیا قشنگ بود، می نشستیم ساعتها رو سوالای المپیاد مخ می زدیم و خرکاری می کردیم، بدون اینکه ناراحت باشیم، بدون اینکه کلی غم و مشکل و کارهای عقب افتاده در ذهن داشته باشیم. در واقع چقدر تمرکز راحت تر و ممکن تر بود...

+اما هنوز یه چیزهایی منو نگه می داره...

  • Sif Tal