SifTal

SifTal

در جستجوی درمانی برای اینجور زندگی کردن...

چند روز پیش یه ویدئو از یه سری خانم های مسن دیدم که ازشون پرسیده بودن: آیا دوست داشتین در زمان حاضر یه خانم جوون می بودید؟ و اگه جوون بودید الان چه کار می کردید؟

یکی از خانم ها گفت: "من لیستی از کارهایی که نباید انجام بدم رو تهیه می کردم..." این حرفش منو کلی تو فکر برد، همه ی ما کم و بیش یه تصوری یا حداقل توهمی از یه ورژن ایده آل خودمون داریم، نه؟

  • Sif Tal

یه مدتیه که اینجوری شدم که نمی تونم راجع به اشخاص بد بگم و ازشون ایراد بگیرم و یا حتی تعریف بدی ازشون بشنوم و قبول کنم. چون بلافاصله یاد اشتباهات خودم می افتم و سریع سعی می کنم از اون آدمها دفاع کنم. حتی اگه اطلاع درستی از وضیعتشون نداشته باشم، می گم، خب شاید علتش فلان باشه که اینطوری رفتار کرده. خلاصه کارهای اشتباه دیگران رو توجیه می کنم... آه ... می دونید اینجوری بودن زیاد جذاب نیست برا کسایی که باهاشون صحبت می کنم، چون معمولا آدمها دوست دارن بگن و بخندن حتی اغراق کنن تو تعریف ماجرا تا جالب تر باشه. و می گن داریم شوخی می کنیم بابا! سخت نگیر!! 

خب من هم هر بار می خندم، در لحظه ی خنده اوکیه، اما ده ثانیه بعدش حس خیلی بدی پیدا می کنم، همونطور که گفتم یاد اشتباهات خودم می افتم و بعد با خودم می گم اگه اشتباه این آدم رو نادیده نگیرم، اشتباه خودم چی پس؟؟؟!!

+مثه امروز بعد از ظهر بغض می کنم...

+این نشون می ده که نمی تونم خودم رو ببخشم.

  • Sif Tal

تو دوره ی لیسانس، جایی که تو دانشگاه خیلی دوستش داشتم و بهم آرامش می داد کتابخونه مرکزی بود. این کتابخونه یه سری میز و صندلی داشت، که کنار پنجره های کتابخونه، دو طرف قفسه های کتاب چیده شده بودن. یه طرفش واس دخترا و طرف دیگه برا پسرها...

من این میز صندلی ها و آرامش کتابخونه  رو  خیلی دوست داشتم و همیشه می یومدم و ساعتها کتاب می خوندم، هر وقت حوصلم سر می رفت از پنجره، محوطه ی دانشگاه رو تماشا می کردم...بچه هایی که رد می شدن،بعضی ها تند تند و با استرس می رفتن، بعضی ها دسته جمعی بودن، می گفتن و  می خندیدن و بعضی آروم و متفکر! گربه هایی که دنبال غذا می گشتن و رو چمنها لم می دادن :) 

خیلی وقتها هم تو قفسه ها سرک می کشیدم و یه کتاب هیجان انگیز پیدا می کردم و می خوندم مثل رستاخیز تولستوی، که همونجا (نصفه و نیمه البته) خوندم...

اما!!!

دیروز که با کلی امید! رفتم مرکزی دیدم میز و صندلی ها برداشته شدن، به جز دو! تازه، اون دوتا هم کنار پنجره هم نیستن!!! و به جاش یه تعداد اضافی، قفسه کتاب گذاشتن!!!! آخه چرا یه جای دانشگاه که با روحیه من سازگار بود، باید عوض می شد؟؟!!! آخه چرااااااا؟ 

+چون کتابخونه همون موقع بسته شد، نشد برم طبقه ی دوم رو چک کنم، امیدوارم اونجا اینطوری نشده باشه، اما می دونم امیدم واهیه!

+ثبت نام تموم شد و رسما شدم دانشجو دوباره! :|

  • Sif Tal

برنامه ی تافل و جی آر ای خوب پیش می ره، 2000 تا لغت حفظ شدم و بیشتر با اسپیکینگ آشنا شدم :) و تا حالا نتونستم جایی کار پیدا کنم... یا رد می شم یا رد می کنم...

اما... بی خیال! بیاید از دورانِ مثلا بیکاری لذت ببریم! برای من که تا دانشجو شدن تنها سه هفته فرصت باقیه...

+حال و حوصله ی دانشگاه رو ندارم! اونم از نوع ارشدش، چون قبلا تجربه ی خوبی نبود، امیدوارم یه جوری قدرت رویارویی باهاش رو پیدا کنم.

++ببخشید، کم می نویسم و کم سر می زنم به وبلاگها، خیلی وقتم کمه این روزا، به خاطر برنامه های زبان و پروژه... .

+++تو این چند ماه، بازی کامپیوتری رو که کامل میگذارم کنار و مجبورم با دوستای گیمرم خدافظی کنم :( اما تصمیم دارم، اینجا رو نگه دارم تو این دوران و بیشتر بنویسم، امیدوارم بتونم! :)

  • Sif Tal

تو این چند هفته ی اخیر که سخت گذشت، اکثر اوقات خیلی ناراحت بودم اما حالا آرومم... و می سازم :)

راستی امروز یه نفر جدید! منو تحقیر کرد، به خاطر اینکه تو درسم عقب افتادم و موقعیتهای شغلیم رو ول کردم...اما اصلا ناراحت نشدم!!!

خودم هم تعجب کردم که چرا ناراحت نشدم... بعدش که کمی فکر کردم، به این نتیجه رسیدم که اون آدم موقعیت شخصی و تجربه و اطلاعات مناسبی نداره که قضاوتش برای من مهم باشه و کاش می شد اینو به همه آدمهای منفی باف، تعمیم بدم و چرندیات گوییشون رو، برای ذهنم میوت کنم!!

  • Sif Tal

تظاهر می کنم همه چی خوبه... الکی و به بی مزه ترین چیزا می خندم... با کمترین چیزا خودم رو شاد نگه می دارم.

رویاها و موقعیتها و شرایطی که از دست رفتن رو برای خودم کوچیک می کنم چون می دونم دیگه هرگز نمی تونم بهشون برسم...

در عوض چیزهایی که دارم رو برای خودم، بزرگ می کنم ، که به خاطر داشتنشون، شاد باشم...

به این میگن خودفریبی آگاهانه!!!

اگه این خودفریبی رو بگذارم کنار و صادقانه به دنیام نگاه کنم، از غصه دق می کنم!!

اما یه شبهایی مثه امشب، بعد یه سری اتفاقای احمقانه... 

می خوام موقتا، خود فریبی رو بگذارم کنار و فقط گریه کنم، نه به خاطر گرسنه ها و مریضا، نه به خاطر زندگی سخت دوستا و آشناهام...به خاطر خودم و زخمهای جسمی و روحیم که هنوز کامل ترمیم نشدن!

فقط خودم... خیلی خودخواه و طلب کار از دنیا، گریه کنم... انگار من بدبختترین آدم دنیام!

Stronger-Kelly Clarkson

  • Sif Tal

هر شب قبل خواب، یه لیست می نویسم از کارهایی که می خوام فرداش انجام بدم و با خودم می گم اگه لیست کامل!! انجام بشه  یعنی من آدم با پشتکاری هستم!!!

شروع می کنم به نوشتن کارهایی که اولویت دارند و می یام پایین، اول کارهای درسی یا کاریم رو می گذارم بعد می رم سراغ خوندن کتاب مورد علاقم و موضوع وب گردی و یادگرفتن و پختن غذای جدید، زنگ زدن به دوست قدیمیم و وبلاگ نویسی و ... سعی می کنم هیچ چیزی رو جا نندازم!

آخرش می شه یه لیست، که نیاز به زمان زیادی داره برای انجام شدن و در یک شبانه روز نمی گنجه...

شب، از خستگی و ناامیدی اینکه، کارها انجام نمی شه... اول دلم می گیره، بعد عصبانی می شم!!! بعدش برای رفع ناراحتی، می رم سراغ فیلم یا سریال یا اگه دوستام آنلاین بودن، می رم بازی کامپیوتری تا دلم وا شه... ممکنه خیلی از شبها از عذاب وجدان نخوابم و سعی کنم لیست رو تموم کنم.

این روتین مدت زیادی که ادامه داره... و من همچنان نمی تونم خودم رو راضی کنم که یه لیست منطقی بنویسم... 

 Aerosmith - I don't wanna miss a thing   download

  • Sif Tal

بعضی آدمها اونقدر مغرورند و می خواهند شرایط رو کنترل کنن که یادشون می ره اطرافیانشون فقط می خواهند، کمک کنند!

متاسفانه اینجور آدمها مقدار خیلی زیادی انتظارات از بقیه دارند که مانند حراست دانشگاه،  عمل می کنه که فقط به تیپ رفتارهای خاص اجازه ی عبور می ده، بقیه رفتارها  رو غیرقابل قبول می دونه و سرکوبش می کنه!!

  • Sif Tal

نمی دونم چرا عاشق شدی... پشت تمام دلایلی که آوردی برای دوست داشتن اون، نفهمیدم چیه... به نظر من، تو نیازی به "اون" نداشتی، کسی باورش نمی شد که تو با تمام قدرت و استقلالی که داری، عاشق اون باشی، اما تو عاشق شدی!

اون به تو علاقه ای نداشت ولی تو برات مهم نبود، می گفتی که تصمیم خودتو گرفتی، گفتی که علاقه ی تو، مستقل از احساس اون، نسبت به توعه و گفتی که صبر می کنی. گفتی تو دوستش داری، بدون اینکه هیچ انتظاری ازش داشته باشی.

روزها گذشت و گذشت... اون با یه دختری نامزد کرد... تو گفتی که که اون به تو علاقه ای نداشته، چرا باید ازش ناراحت باشی... گفتی که نمی تونی قضاوت کنی، چون حتی نمی دونی که پیمان بسته فقط یا دل هم بسته!!! گفتم: چ فرقی می کنه؟

 زمان گذشت و گذشت  تو گفتی یه آدمی بهت پیشنهاد آشنایی داده و برخلاف انتظار تمام فکر و خیالت، می رفته سمت اون آدمی که دیگه نیست و هرگز هم نخواهد اومد و

گفتی: یهو از هیچ جا، تصویرش اومد جلوی چشمات...

به این آدم جدید جواب رد می دی... گفتی: تو اصلا نمی شناسیش و حتی نمی خوای که بشناسیش!!!

بهم گفتی نمی تونی با این آدم جدید آشنا شی، چون فکر می کنی به علاقت خیانت می شه... 

شاید هم می خوای منتظر باشی، چون نمی خوای به امیدت، خیانت کنی... :/

  • Sif Tal

سن جدا یه عدده!

هیچ ربطی به بزرگ و کوچیک بودن آدمها نداره! گاهی وقتها آدمهایی رو می بینم که عدد سنشون از من کوچیکتره، اما خیلی قوی تر و بزرگتر از من هستن. این آدمها، کلی منو خوشحال می کنن، چون می فهمم، من هم می تونم قویتر و جدی تر بشم و  خودم رو راضی نگه دارم که بیشتر زحمت بکشم و کمتر غر بزنم!!! 

+ منظورم از بزرگ شدن، خوندن یا حفظ کردن چند تا کتاب و نمره ی بیست گرفتن یا شغل خوب و درآمد زیاد نیست... نمی گم اینها بدند و نباید هدف باشند، اما منظورم یه چیز دیگس که در کنار اینها وجود داره.

+فکر می کنم اینکه بعضی آدمها رو بزرگتر ببینیم به ارزشهامون مربوطه و خیلی سلیقه ایه و برای هر کسی متفاوته...

  • Sif Tal