SifTal

SifTal

در جستجوی درمانی برای اینجور زندگی کردن...

هفته ی سختی بود، دیروز میانترم محاسبات کوانتمی داشتم، فردا هم جی ار ای دارم!

خب من سعی خودم رو برای همه چیز کردم، برای میدترم هم تلاش کردم، اما سعی من، نمره کامل نبود! نمره ی خوب هم نبود! نمره ی متوسط بود! اما به هر حال سعی بود و... آره، شاید اگه در ماه مهر، شبها تا دیر وقت کتاب نمی خوندم! مثلا اون یکشنبه، تا ساعت 3، 4 صبح، پلورالیزم دینی نمی خوندم و یا سر کلاس الکترودینامیک دیوان شمس نمی خوندم و تمام آخر هفته ها، مقاله های اون پروژه ی چلغوز رو نمی خوندم و بقیه تایمم رو به آهنگ گوش دادن و وب گردی و احوال پرسی با آدمها، نمی گذروندم. الان بهتر می شد امتحانم!

 

کارها و اتفاقات متفرقه این دو هفته: 

سه چهار شب نخوابیدم تا تمرین های محاسبات کوانتمی رو بنویسم، تمرینهای سختی که از هیچ کدومشون نیومد تو امتحان! :))

یکشنبه دندونم شکست و نصفش اومد تو دستم! باورم نمی شد، حتی فکر کردم، شاید خوابم، و بعد دیدم نه واقعیته!!

چهارشنبه هم کلاس حل تمرین، پرفکت نبود! اما بهتر از قبل بود، راضی بودم. واای خیلی جالبه که به آدمها زمانی که امتحان می دن، نگاه می کنم! در واقع، یه زاویه جدید نگاه کردن به آدمهاس! :دی

وارد یه گروه جدید تو دانشگاه شدم، به نظرم تجربه ی خیلی خوبی بشه.

با دو تا از دوستام، صحبت های خیلی خوبی داشتم، که بهم انگیزه داد، برای اینکه با آدمها بیشتر ارتباط برقرار کنم.

و آخر هفته هم کمی، با دوستهای قدیمیم رفتم گیم و دوتا*، و کلی خندیدیم!

     

+ چند تا کار باید انحام بدم این هفته، اما مهمترینشون اینه که متمرکز تر شم، و از افکار پراکنده دوری کنم.

+عکس از اولین سری تمرینهای این ترم هست، که همراه با کلی ذوق حل شدن! :دی

 

*دوتا یک بازی کامپیوتری آنلاین است.

  • Sif Tal

سالها پیش شاید در چنین روزهایی، این مطلب کتاب فارسی رو خوندم و جو گیر شدم و بعدش معتاد! طوری که هر جا می رفتم، از مدرسه گرفته تا مهمونی و پارک و خرید، کتاب دستم بود و سرم توش بود. اینکه چرا از اون ور افتادم این ور و چرا دوباره خواستم از این ور، برم اون ور بماند.اما اشتراک جالبی وجود داشت بین این دو ور، که باعث شد خودم رو بهتر بشناسم!

+ راستش این روزها هم، خودم رو با این طرز فکر حفظ می کنم، که اصولا فرقی نمیکنه چکار می کنیم، وقتی کنجکاوی، هیجان، استقامت و پیشرفت می تونیم داشته باشیم و همین روش انعطاف پذیر برخورد با مسائل، تا حالا برام کافی بوده!

+یه رب پیش، آبان شروع شد! :)

  • Sif Tal

پاییز نشسته رو زمین، عطر هوا عوض شده و من همچنان در جستجوی اینکه از این دنیا چی می خوام، آدمهایی که رد می شن رو با دقت نگاه می کنم. سرچ می کنم تو طرز حرکاتشون و لحن حرفاشون و عمق نگاهشون، حتی تو فضای مجازی هم، تو وبلاگ ها و اینستا می گردم، نمی دونم دنبال چی هستم اما جستجو می کنم و سعی می کنم چند بار بگردم، با دقت! بعدش می رم سراغ ذهن خودم، در کل آروم تر شدم، خاصیت این فصله، بهم آرامش خاصی می ده. آه تصور می کردم هدف آدمها در این دنیا اینه که عاشق شن... و همیشه فکر می کردم که فقط کافیه که عاشق شم و بعد همه چیز درست می شه. زیر لب زمزمه می کنم: "هه! افکار یه دختر کوچولو!" و فکر می کنم، چطور چیزی رو خواستم که نمی تونم تعریفش کنم... .

و باز صدای آشنا و دلنشینش تو جمجعه ی خیالیم می پیچه و منو تقریبا فریب می ده،  "اینقدر فکر نکن، احساست رو در آغوش بگیر و بعد دست در دستش، قدمهایت را باهاش هماهنگ کن..." دوباره و دوباره...اما این بار جلو این ندا وایسادم!

هی! جلوت وایسادم حتی اگه دیگه  همون که تعریف نکردم چیه، نشم! حتی اگه تنهاترین آدم دنیا شم، جلو ندای تو وایسادم... و تو دیگه دلم رو آروم نخواهی کرد، اشکال نداره، درد کشیدن به خاطر "شدن"، بهتر از زجر کشیدن، "بودن" است.

  

+آنچه  خود داشت در دیگران سرچ می کرد؟!

  • Sif Tal

از خودم ناراضی هستم، باید بیشتر تمرکز کنم، باید قوی تر باشم، باید جدی بگیرم این دوران رو!!!

چون اگه گند بزنم، فقط من نیستم که آسیب می بینم، در واقع، زندگی آدمهای زیادی، به این وابسته است که من درست زندگی کنم!

  • Sif Tal

راستی امروز علت اون اتفاق رو دیدم!

چند سال پیش بود و محفظه ی اعتماد به نفس من در شرایط خلا به سر می برد، و بعدش، تا مدت زیادی نمی تونستم جایی برم که احتمال دیدن اون آدم وجود داشته باشه! چون نسبت به همه دلایلی که باعث شد اون اتفاق بیوفته حس بدی داشتم، یکی از دلایل این بود که من از اونجا رد می شدم و جواب سلامش را دادم!

اما این بار وضعیتش خوب نبود، دلم براش سوخت، و بخشیدمش حتی با یه نگاه!

    

می فهمی چی می گم؟ جدا می خواستم بهش کمک کنم!

   

چرا عقل رو می بندیم یهویی!

چرا یادمون می ره؟ یادمون می ره که فکر انسان ها می تونه غیر انسانی باشه...

و ما، تنها به دلیل فضای معینی از سواستفاده های تعریف شده در تصور اینطور آدمها، در قسمت فعال مغزشون، قرار می گیریم. از این آدمها دوری کن سیف!

  • Sif Tal

و آدمهایی که هر بار به خاطرت بیایند، از درون قدرت و استحکامت را می سازند.

آدمهایی که تنها یک نگاه بهشون کافیه، تا نیروی محرکه ای شه برای از افسردگی در اومدن و انجام کارهای سخت.

آدمهایی که خودشون با وجود تمام ناممکنی ها و با وجود انسان بودن و آسیب پذیری، به محکمترین وجه وایسادن!

آدمهایی که نشان دادند، "در نتوانستن هم، بایستن وجود دارد!"

 

*خط آخر از حسین وارث آدم، شریعتی

  • Sif Tal

نمی فهمم چرا این عادتها رو همراهم می کشم، احتمالا به خاطر حس خوبشون؟ کاش می شد دلم رو بزنم به دریا و مستقل فکر کنم و نترسم از قضاوت شدن و از مسخره شدن. کاش می شد، از اینکه در جمع باشم و احساس تنهایی و متفاوت بودن کنم، نترسم، افسوس بیشتر وقتا، که می خواهم کاری کنم، که مردم انجام نمی دن، می ترسم و پس می کشم! یا حداقل یواشکی انجامش می دم، چون دلم نمی خواهد متفاوت باشم و انگشت نما شوم...

 

  • Sif Tal

آدمها هر کدوم دنیای پیچیده و عجیب و هیجان انگیزی دارن، برا همین دوست داشتم نامرئی بودم و می تونستم، بیشتر و بیشتر نگاه کنم به آدمها؛ وقتی یه احساس ظریف رو پشت حرفهاشون درک می کنم،  یا غمی در عمق نگاهشون می بینم، یا شور نشاط و امیدی تو حرکاتشون حس می کنم، می تونم خیلی نامرئی باهاشون زندگی کنم اما نمی خوام بهشون نزدیک شم یا اونها منو ببینن... برا همین سعی کردم همیشه خودم رو پشت خنده های الکی و سکوت غیرعادی، قایم کنم... مثل سالها پیش، اون روز پاییزی که برای بار اول دیدمش و باهاش اومدم جلو و حس کردم می تونم متفاوت باشم و متفاوت شدم... . اما قضیه اینجاس که من کسی نبودم و او هم کسی نبود، ولی بود، فقط برای من! بدون اینکه خودش بخواهد و بداند... . و گاهی  تمام زندگیمان با دوست داشتن روی هیچ چیز، شکل می گیرد، همون هیچ چیزی که خودمان برای خودمان، ساخته ایم، هست ولی نیست، اما شاید حتی به خاطرش، پرانرژی و شادتر و زیباتر زندگی کنیم... و برای همین دوست داشتم خودم را، برای دوست داشتنت. حتی اگه روی هیچ بود انگار... .

 

  • Sif Tal

امروز روز اول تی ای بودن، در زندگیم بود!!! 

وقتی رسیدم سر کلاس، در کلاس بسته بود و دستگیره شکسته! خدا رو شکر تونستم یکی از پسرها رو بفرستم دنبال کلید... اول کلاس که شروع کردم به صحبت،  لحن صدام تغییر کرد و یه بار هم نفسم گرفت، یهو استرس ام زیاد شد اومدم بشینم که استرسم کم شه، اما صندلی از این چرخی ها بود که ارتفاعش رو خیلی کم کرده بودن و میز هم از این بلندا بود! (احتمالا اسم خاصی داره که من نمی دونم) و وقتی نشستم (در حال حرف زدن!) یه مرتبه دیدم هیچ کی رو نمی بینم و در واقع پست میز قائم شده بودم. :))

بلافاصله پا شدم، عین این کمدی ها شده بود!!

مشکل دیگه یه پسر بازیگوش بود که درسش هم خیلی خوب بود، ولی هی با بغل دستیش می گفت، می خندید. البته آوردمش پای تخته دوبار و مشکل حل شد!!!

کم کم صدام جدی شد و سعی کردم تماس چشمیم رو با بچه ها بیشتر کنم، وقتی تمام ذهنم رفت رو مسائل، دیگه استرس نداشتم و حتی کلاس رو خیلی خیلی دوست داشتم و گذر زمان رو هم نفهمیدم :) 

+ مثل همیشه! معلم بودن، رو دوست دارم، انگار یه کنترلی در باطن این کار هست که اعتماد به نفس آدم رو می سازه خود به خود.

++ و فرار من از تدریس به پسرها، تموم شد.

  • Sif Tal

این مطلب خیلی وقته که پیشنویسه و نشد وقت کنم تکمیلش کنم متاسفانه.

امروز که در سلف مشغول غذا خوردن بودم، صدای عجیبی شبیه به ساییده شدن شنیدم که با یک صدای بلند برخورد یک چیز سنگین قطع شد، اولش فکر کردم در حمل و نقل تو پله ها چیز سنگینی افتاده پایین، اما بعدش دیدم صدا از طرف آسانسور بوده، با ترس پا شدیم و رفتیم ببینیم چه خبره و فهمیدیم بله آسانسور سقوط کرده و یک عده ای توش گیر کردن... و یه صدایی هم از پایین اومد که "من زنده ام!" مسئولین امدن دانشجوها رو بیرون کردن و راه پله ای که به آسانسور منتهی می شد و بستن و در پشتی رو باز کردن... من کلی ترسیده بودم و دعا می کردم که سریع برسوننشون بیمارستان، از طرفی کلاسم هم شروع شده بود تو راه کلاسم بودم که دو تا از دانشجوهای ورودی جدید رو دیدم که خیلی ترسیده بودن، در واقع روز دوم دانشجوییشون بود. البته کلی سعی کردم بهشون روحیه بدم که من خیلی وقته اینجام و تا حالا یه چنین اتفاقی نیوفتاده بچه ها!!! حالا بماند که تو دانشکده خودمون سه هفته پیش آسانسور از طبقه هم کف افتاده بوده زیرزمین، اما چون فقط یک طبقه بوده کسی آسیب ندیده و صداش در نیومده!! 

بعد کلاسم که از جلو سلف با بچه ها رد می شدیم دیدیم که همه جمع شدن و هنوز نتونستن مصدومین رو از آسانسور خارج کنن... من می گفتم شایعس! چطور امکان داره بعد یک ساعت و ربع هنوز اون تو باشن...  من هم خیلی از کسی نپرسیدم چی شده، تا اینکه رفتیم پشت ساختمون و دیدیم آدمها جمع شدن و یکی از افراد حراست دانشگاه سعی می کرد، جمعیت رو ببره عقب تا آمبولانسها رو ببرن تو زیر زمین ساختمون و مصدومین رو خارج کنن، آقاهه پشت سر هم تکرار می کرد، "برید عقب! آسانسور می خواد رد شه!!!"

من همینجوری منتظر بودم که آیا شخص آشنایی رو می بینم از محل حادثه بیاد بیرون، تا اینکه استاد راهنمای سابقم آقای ب. رو دیدم که از محل حادثه می اومد بیرون، و منم رفتم دانشکده و به قول بچه ها خفتش کردم! که ازش بپرسم چی شده. آقای ب. تمام ماجرا رو برام شرح دادن و گفتن که آسانسور از ریل خارج شده و از طبقه ی سوم افتاده زیرزمین و شش نفر از مسئولین دانشگاه و اعضای هیئت علمی توش بودن و برای خارج کردن آدمها دیوار رو کندن که راه رو باز کنن و آدمها با پای شکسته و در حال خونریزی، یک ساعتی در آسانسور بودن، توصیفات دقیق دکتر خیلی ترسناک بود از گفتنش صرفنظر می کنم!!

اما یک ساعت و چهل و پنج دقیقه طول کشید تا آخرین شخص رو سوار آمبولانس کردن... خوشبختانه تمام افراد زنده موندن و به بیمارستان منتقل شدن.

البته از اون موقع به بعد تمام آسانسورهای دانشگاهمون بسته شده... .

++الان بهمن هست و 5 ماهه آسانسور نداریم هنوز!!!! :/

  • Sif Tal